سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش هفتم
دیگه هر کاری کردن که منو آماده کنن برای مجلس , حاضر نشدم ...
همه می گفتنن الان خاموشش می کنن و بعد تو پشیمون میشی ...
با گریه گفتم : من می دونم ... شماها نمی دونین ... عروسی در کار نیست ... نمی تونم ... باور کنید که نمی تونم ...
الان یک عده دارن می سوزن , من چطوری عروسی کنم و خوشحال باشم ؟ ...
تلویزیون اونجا رو روشن کردیم و همه به تماشا نشستیم ... هر چی کت و پالتو اونجا بود دور من پیچیدن و من زار زار گریه می کردم ...
تا ساختمون فرو ریخت , از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
شب عروسی من تو بیمارستان بودم و ثریا و امان بالای سرم ...
بقیه هم از مهمون ها پذیرایی کردن و شام دادن , و این طور که می گفتن همه نشسته بودن و در مورد اون حادثه دلخراش حرف می زدن ...
نزدیک صبح منو بردن خونه ...
در حالی که بر اثر داروهایی که بهم داده بودن حسی تو تنم نبود و مدام چشمم می رفت رو هم ...
درست یک هفته مریض شدم ...
به حوادثی فکر می کردم که برام اتفاق افتاده بود و سر در نمیاوردم برای چی من باید این حادثه رو از قبل پیش بینی کنم ؟ ... آیا واقعا می خواست اتفاق بیفته ؟ اونم درست شب عروسی من ؟
رازهای طعبیت پایان ناپذیر هستن و ما عاجز از درک اونا , تو این دنیای پر از تلاطم دست و پا می زنیم ...
و اگر امید به آینده بهتر نبود , حتما دوام نمیاوردیم ...
کم کم منم مثل همه ی آدما با قدرت جلوی احساسم رو گرفتم و با چیزی که قابل تغییر نیست , ساختم ...
و این بهترین کار برای ما انسان هاست ...
حالا یک پسر پنج ماهه دارم و یک عشق بزرگ که همیشه کنارمه و ازم حمایت می کنه ...
تا جایی که هنوز رازم رو به کسی نگفته و همین نشون دهنده روح بزرگ اونه ...
اما من دلم می خواست حتی به طور غیرمستقیم به دیگران بگم که چی به سرم اومد ...
ممنونم که حوصله کردین ...
نگار .........
ناهید گلکار