سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش هفتم
وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز , بابا گفت : نگار جون , بابا ؟ می تونی پول کلاس شایان رو بهم قرض بدی ؟ چند روز دیگه پول می گیرم و بهت می دم ...
سکوت کردم ...
چون اونا منتظر جواب من نبودن ...
وقتی می گفتن بده , یا باید می دادم و یا دعوا می کردیم ...
و اینم می دونستم که برگشتی در کار نیست ...
شایان بچه ی ناخواسته بود که مامان تو سن چهل و هشت سالگی اونو به دنیا آورد ...
نه تنها خودش , همه ی ما مخالف بودیم ...
ولی وقتی به دنیا اومد , قدرت خدا , اونقدر زیبا و خواستنی بود که همه ی ما از دل و جون دوستش داشتیم ...
از همون اول دلم به حالش سوخت ... از اینکه می دونستم این طفل بی گناه هم مثل ما باید شاهد این صحنه های نفرت انگیز باشه , نسبت بهش احساس مسئولیت کردم ...
و نا خواسته و بی اختیار , تربیت اونو به عهده گرفتم ...
و حالا که هشت سال داشت , شدیدا به من وابسته شده بود ...
یک چایی برای خودم برداشتم و پرسیدم : مامان , شایان کجاست ؟
گفت : رفته پیش دوستش طبقه ی بالا , مشق بنویسه ...
گفتم : چند بار بگم نذارین بره خونه ی کسی ؟ آخه چه لزومی داره ؟ مشقشو همین جا بنویسه ...
گفت : به خودش بگو , چرا به من میگی ؟ هر چی گفتم گوش نداد ...
حتی بهش گفتم تو ناراحت میشی , بازم رفت ...
زود مانتومو پوشیدم و رفتم طبقه ی بالا تا شایان رو بیارم ...
ما معمولا یک سال بیشتر یک جا نمی مونیم ... به خاطر سر و صداها و دعواهای شبانه روزی که از خونه ی ما بلند می شد , همسایه ها ناراضی می شدن و صاحبخونه جوابمون می کرد ...
و تو این آپارتمان هم تازه سه ماه بود اومده بودیم و درست همسایه ها رو نمی شناختیم و من نمی خواستم شایان خونه ی غربیه ها بره ...
زنگ زدم و منتظر شدم ...
ناهید گلکار