سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش ششم
یکم طول کشید تا حالم جا اومد ... از اتاق رفتیم بیرون ...
همه دست زدن ...
فکر کرده بودن این یک رسم ماست که عروس دیرتر بیاد بیرون ...
امان اول خواهر و شوهرخواهرش رو معرفی کرد ...
آزیتا , خانمی بود حدود چهل و پنج شش ساله ... قدی بلند و صورتی دلنشین داشت با گونه های برجسته ...
و بعد هم منو با یکی یکی مهمون هاشون آشنا کرد ...
بله برون زیاد طول کشید ... با اینکه همه چیز مورد توافق من و امان قرار گرفته و قبلا حرف هامون رو با هم زده بودیم , ولی شوهرعمه ی امان اصرار داشت که مکتوب بشه ...
و یک ساعتی با حرفای اضافه که از حوصله ی من خارج بود , طولش داد ...
و بالاخره عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ...
سرم پایین بود و دل تو دلم نبود ... خدایا میشه تموم بشه ؟
صد تومن نذر محک می کنم که امشب به خیر و خوشی بگذره ... خدایا کمک کن ...
که شنیدم : عروس خانم وکیلم ؟
ثریا گفت : عروس رفته گل بچینه ...
بار دوم میگم : عروس خانم وکیلم ؟
- عروس رفته گلاب بیاره ...
برای بار سوم می پرسم : وکیلم بنده ؟ ...
فورا گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم و پدربزرگم بله ...
خندان گلبرگ هایی رو که آماده کرده بود , ریخت سرمون ...
عاقد از امان پرسید : شما چی آقای داماد ؟ وکیلم عروس خانم رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم شما در بیارم ؟ ...
امان گفت : بله ... بله ... بله ...
همه خندیدن و خطبه شروع شد ...
امضاها رو که کردیم , دیگه خیالم راحت شد ...
من زن امان شدم و کسی نمی تونست اذیتم کنه ...
خدایا صد هزار مرتبه شکر ...
ناهید گلکار