سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هشتم
گفتم : نه ...
گفت : چرا , زدی ... چون به شیما که نگفتی , اون خبر نداره ...
گفتم : من چیزی به کسی نگفتم مامان ... ول کنین دیگه ...
گفت : پس چرا صادق جواب تلفن منو نمی ده ؟
گفتم : نمی دونم , من دخالت نکردم ... خودتون می دونین ...
گفت : نگار تو رو خدا امشب بیا خونه , فردا می گم بابات تو رو ببره ...
گفتم : مامان جون من همین الان رسیدم خونه ی خندان ... بذارین بمونم , خیلی خسته ام ...
من سه روز آخر هفته رو تعطیل بودم ... پیش خندان موندم تا همه چیز جمع شد و کامیون اومد و اثاث رو برد ...
اونا رفتن و من حدود سه بعد از ظهر جمعه راه افتادم طرف خونه ...
با مترو برگشتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...
که تلفنم زنگ خورد ...
شماره رو نمی شناختم ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
گفت : نگار خانم ؟
سلام , من امیرم ...
پرسیدم : کی ؟
گفت : همسایه ی شمام , می خواستم در مورد درس بچه ها ازتون یک چیزایی بپرسم ... میشه چند دقیقه وقت بذارین بیاین بالا ؟
گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟
گفت : نه شما بیا , بهتون میگم ...
گفتم : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ...
وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ...
گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟
و خندید و گوشی رو قطع کرد ...
وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ...
در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ...
گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟
گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ...
گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟ یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ...
شما ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ...
من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ...
ناهید گلکار