گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهارم
بخش اول
و من از صورت عمو و نگرانی بیش از اندازه ی خانجانم , فهمیدم که مصیبتی دیگه به سرمون اومده ...
اوقاف زمین ها رو تصرف کرد و دوندگی های عمو و پسرعموهام به جایی نرسید ...
فقط ما موندیم و اون باغ که خانجان توان اداره ی اونم نداشت ... با اینکه حالا حسین و حسن بزرگ شده بودن , باغم داشت از بین می رفت ...
درآمدی هم که نداشتیم , این بود که خانجان مجبور شد باغ رو هم بفروشه ... البته اون زمان زمین ارزش زیادی نداشت و پول باغ خیلی زود تموم شد , بدون اینکه خانجان تونسته باشه کاری برای زندگی ما بکنه ...
پسرا در مغازه ها شاگردی می کردن یا به کارگری برای جمع کردن محصول مردم می رفتن ...
من دیگه بزرگ شده بودم و نزدیک هشت سالم بود که یک روز , باز خبر اومدن خاله خانم زودتر از خودش به ما رسید ...
خانجان دستپاچه جمع و جور می کرد ... دیدم که به جای اینکه خوشحال باشه از گوشه ی چشمش قطرات اشک سرازیر شده ... پرسیدم : خانجان چرا گریه می کنین ؟
گفت : هیچی مادر , نمی خواستم آبجیم وضع منو ببینه ...
ما مونده بودیم و یک خونه و یک حیاط کوچیک که با یک دیوار از باغ جدا می شد و یک طویله و دو تا گاو که باقی مونده بود ... و من حالا دیگه کاملا این وضعیت رو درک می کردم و برای خانجانم غصه می خوردم ...
چند سالی می شد که خاله رو ندیده بودیم ..و اون رفته بود تهران و دیگه راهش نزدیک نبود که به ما سر بزنه ...
خانجان که نمی ذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و همه ی کارا رو خودش می کرد , دستپاچه گفت : لیلا , تو هم کمک کن ... برو ایوون رو یک جارو بکش ... بعدم برو حسین رو صدا بزن بیاد , بره یک چیزی بخره ناهار درست کنم ...
اونقدر صورتش در هم رفته بود که دلم براش سوخت ...
حالا درک می کردم که اون برای چی اینقدر غصه می خوره ...
ناهید گلکار