گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهارم
بخش دوم
قبل از اینکه کار ما تموم بشه , خاله رسید ...
خانجان تند تند لباسشو عوض کرد و دستی به سر و روش کشید و دوید دم در ...
ولی من چون چند سال بود خاله رو ندیده بودم , خجالت کشیدم ... همون جا تو اتاق موندم , تا با هم اومدن ...
این بار خاله با کت و دامن بدون چادر بود و فقط یک کلاه سرش گذاشته بود ...
به نظرم عجیب و غریب ولی خوشگل و خواستنی اومد ...
از اینکه همچین خاله ی شیکی داشتم , به خودم بالیدم ...
خاله تا چشمش به من افتاد , دستشو چند بار زد تو سینه اش و گفت : وای ... وای ... الهی خاله قربونت بره , چقدر بزرگ شدی ... چقدر خوشگل شدی ... فدات بشم ...
با خجالت رفتم جلو ... منو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن من ...
انگار سیر نمی شد ... منم از خدا خواسته خودمو در اختیار اون گذاشته بودم ...
خانجان فورا چایی ریخت و گذاشت جلوش ...
خاله خانم زن دوم خان بود و خودش بچه دار نشده بود و دو پسر و دو دختر خان رو بزرگ کرده بود که یک پسر و یک دخترش عروسی کرده بودن و اون دوتا هنوز تو خونه بودن ...
ما فقط همین رو از زندگی خاله می دونستم ...
خاله کلاهشو از سرش برداشت و موهای بلندش رو ریخت روی شونه هاش ...
نگاه می کردم که چقدر زیباست ... یک چیزایی داشت که من تو عمرم ندیده بودم ...
نشست و اول از همه استکان چایی رو برداشت و یک قند زد توش و گذاشت دهنش و چایی رو روش سر کشید و گفت : آخیش , گلوم خشک شده بود ... می خواستم با ماشین بیام اما این کوچه ها ماشین رو نیست , نمی خواستم از تو ده پیاده بیام ...
ناهید گلکار