گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجم
بخش پنجم
خاله بیشتر از همه از اون مهمونی ها کیف می کرد و می رقصید ... و منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم و به اصطلاح زبون در آورده بودم ...
برای همین گاهی با ملیزمان می رفتیم وسط و ما هم یک قری می دادیم ...
اما من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون مطرب ها بود ... دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ...
مخصوصا اون روزا دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ... به حرکات دست اون زن خیره می شدم و ناخودآگاه انگشت هامو تکون می دادم ...
یک شب همه مشغول شام خوردن بودن حتی مطرب ها , سازهاشونو گذاشته بودن زمین , من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ...
اونو برداشتم و شروع کردم به زدن ... دست هام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ... توجه همه به من جلب شد ...
خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ...
خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین ...
اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ... نه که خوب زده باشم , فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ...
ناهید گلکار