گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت ششم
بخش اول
و اونقدر اونا خندیدن که بالاخره خودمم خنده م گرفت ...
هرمز همینطور که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره , مرتب منو دلداری می داد که می دونم به خاطر من این کارو کردی ... فهمیدم می خواستی به من محبت کنی , ناراحت نباش ...
در حالی که من همش تو فکر این بودم که چیکار کنم هرمز خوشحال بشه و می ترسیدم دوباره کار خنده داری بکنم ...
چند روز بعد هرمزکه از دبیرستان اومد خونه , اول سراغ منو گرفت و پرسید : لیلا کو ؟
خاله گفت : با ملیزمان دارن درس می خونن ...
من صداشو شنیدم ... از جام بلند شدم ...
اما اون با ذوق و شوق اومد در اتاقی که ما داشتیم درس می خوندیم ...
دست کرد تو جیبش و دو تا بسه مدادرنگی در آورد ...
اون زمان مدادرنگی ها تو بسته های شش تایی و خیلی کوتاه بودن ... ولی برای ما حکم یک جواهر رو داشت ...
یکی داد به من و یکی داد به ملیزمان و گفت : اینم جایزه ی شما که خوب درس می خونین ...
ملیزمان که خواهرش بود , پرید بغلش ... و من با اینکه دلم می خواست همین کارو بکنم , فقط تونستم با نگاهی پر از محبت بهش بگم مرسی ...
گاهی اوقات هرمز از من می خواست براش داریه بزنم و بخونم و با ذوق و شوق گوش می کرد و معلوم بود لذت زیادی می بره ...
غیر از اون جواد خان هم هر وقت دلش می گرفت به من می گفت : بیا برام بزن ...
و من خود کار , بدون اینکه از کسی آموزش دیده باشم , می زدم و خودمم می خوندم ...
اون روز ملیزمان فورا مدادهای رنگی رو از تو جعبه اش در آورد و شروع کرد به کشیدن ... حتی نوک بعضی هاش تموم شد و مجبور شد با تیغ بتراشه ...
ولی من مال خودمو قایم کردم که خراب نشه ... فقط گه گاهی درش میاوردم و بهش نگاه می کردم ...
برای من مثل یک گنج شده بود ...
ناهید گلکار