گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت ششم
بخش پنجم
جواد خان به شدت مریض شده بود و افتاده بود تو رختخواب ...
دیگه نه از مهمونی خبری بود نه از اون رقص و شادی ها ...
قرار بود از اول مهر برم دبیرستان ... و تنها دلخوشی من شده بود دیدن هرمز و نگاه هایی که بین ما دور از چشم بقیه رد و بدل می شد ...
تا یک روز لعنتی ...
خاله خانم روضه داشت ...
دهه اول محرم بود ... اون , این ده روز رو تو خونه روضه می گرفت ... تا روز عاشوار که ناهار خورش قیمه می دادن و شب شام غریبون می گرفتن ...
یک پرچم سیاه جلوی در زدیم و عده ی زیادی زن خونه ی ما جمع شدن ... جای سوزن انداختن نبود و من و ملیزمان و ایران بانو دختر بزرگ جواد خان و عروسشون و منظر پذیرایی می کردیم ...
سینی چای رو جلوی مهمون ها می گرفتم و سلام می کردم ...
یک خانمی کنار خاله نشسته بود , با جبروت و با قدرت ...
خیلی شیک و متشخص به نظر می رسید ... موهاش سفید بود و بلند ... اونا رو بافته بود و انداخته بود جلوش ... چایی رو که برداشت , نگاهی به من کرد که پشتم لرزید ...
خاله گفت : فخرالملوک خانم , لیلا دختر آبجیمه ...
سری تکون داد و منو ورنداز کرد و گفت : به به , خدا حفظش کنه ... سلامت باشی دختر جون ...
از اون روز به بعد هر روز فخرالملوک خانم که بهش عزیز خانم می گفتن , کنار خاله خانم می نشست و من هر طرف می رفتم سایه سنگین نگاه اونو احساس می کردم ...
ناهید گلکار