خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم



    بچه ها همه تمیز شده بودن ... با ذوق و شوق موهاشونو شونه کردن و لباس مرتب پوشیدن ...
    خاله از دیدن اون محیط تمیز به وجد اومده بود ... خواست از من تشکر کنه که اشاره کردم به زبیده ...
    اونم فورا متوجه شد که من منظورم چیه ... به زبیده گفت : می دونستم اگر کمک داشته باشه اینجا سر و سامون می گیره , دست هر دوی شما درد نکنه ...
    خاله خودشم موندگار شد ... دست بالا زد و مرغ ها رو با زبیده و آقا یدی پاک کردن ... برنج خیس کردیم و مرغ ها رو بار گذاشتیم ...
    من یکم خستگی در کردم و باز به کمک سه تا از دخترا بشقاب ها و قاشق رو روی میز گذاشتیم و اون شب بچه ها پلو مرغ خوردن ...


    لذتی وصف نشدنی تمام وجودم رو گرفت ... لذتی که با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمی کردم ...
    برای چهلم صبح خیلی زود با خاله رفتیم سر خاک ... با علی حرف زدم ... گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده و براش تعریف کردم که چقدر از کار کردن تو یتیم خونه راضیم ...
    وقتی برگشتیم , خانجانم با برادرام و زن هاشون اومدن ... ولی من خیلی از حسین و حسن دلگیر بودم ... حتی از خانجان که تو این چهل روز سراغی از من نگرفته بودن .. .
    خاله بعد از ظهر برای علی یک مراسم کوچیک گرفته بود ... روضه خون دعوت کرد و حلوا و خرما آماده بود  ...
    در صورتی که خانجانم دست خالی اومده بود و حتی از من نپرسید تو چیکار می کنی ...
    فقط مرتب گریه می کرد و دلسوزی که : الهی برات بمیرم که تو این سن بیوه شدی ... تو که تو بخت و اقبال دست منم از پشت بستی , مادرت بمیره الهی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان