گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
وقتی وارد حیاط شدم , از خوشحالی پریدم بالا ... نمی تونستم فریاد شادی نکشم ...
تخت ها توی حیاط بود و بچه ها و زبیده و نسا که اون روز اومده بود , داشتن اونا رو می بردن تو ساختمون ...
همشون به طرفم دویدن تا نوید اومدن تخت هایی رو که جلوی چشمم بود , به من بدن ...
فریاد می زدن : لیلا جون , برامون تخت آوردن ...
یکی دستم رو می کشید , یکی دیگه گوشه ی لباسم رو ...
چشمم پر از اشک شده بود ...
فورا دست به کار شدم ...
متوجه شدم شش تا تخت کمه ...
ای خدا , حالا من به کدوم یکی بگم رو زمین بخوابه ؟ ... داشتم فکر می کردم چه راهی بهتره ...
پنجاه تا بود ... مرتب و منظم تو سه تا اتاق جا دادم و یکی از اتاق ها رو خالی کردم تا برای بچه ها کلاس درست کنم ... اونا بی سواد بودن و مدرسه نمی رفتن , فقط روز رو شب می کردن و غصه می خوردن ...
شاید نباید این حرف رو بزنم ولی واقعا مثل حیوون خونگی با اونا رفتار می شد و من از این وضع متنفر بودم ...
فرش های کهنه رو تو اتاق خالی پهن کردم تا بچه ها بتونن اونجا با هم درس بخونن و بازی کنن ...
به سوادبه گفتم : چیکار کنیم که کسی ناراحت نشه ؟
گفت : من می تونم با یک بچه ی کوچیک بخوابم ... زهره و ساجده هم می دونم قبول می کنن ...
فکر خوبی بود , همین کارو کردیم ... شش تا بچه ی کوچیک رو دادیم به شش تا بزرگتر , تا فعلا همه تخت داشته باشن ...
بعد گفتم : نسا جان , بچه ها همه باید حموم کنن ... زود برو و وسایلشو آماده کن ...
و خودم سفره ی هفت سین رو تو اتاقی که خالی کرده بودم , انداختم ...
ناهید گلکار