گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و پنجم
بخش ششم
من خوشحال شده بودم ... چون فکر می کردم باز ازش بخوام برای بچه ها کتاب و دفتر تهیه کنه تا بهشون خوندن و نوشتن یاد بدم ...
اومدم کفشم رو بپوشم ... رسید به من و گفت : در نیار , منم می شینم ...
و کفشش رو در آورد و چهار زانو نشست و گفت : به به , چه جمع گرم و دوستانه ای ... چیکار می کردین ؟ ...
آمنه گفت : مامانم داره برای ما قصه می گه ...
پرسید : مامانت ؟ ...
گفتم : سودابه , برو چایی بیار ... تمیز و مرتب باشه ...
همینطور که بچه ها دور ما حلقه زده بودن , گفت : پس مامان قصه می گفت ؟ خیلی عالی می شه , بقیه اش رو بگین ...
گفتم : آقا هاشم , در واقع کار دیگه ای می کردم ...
گفت : شما خوبین ؟
گفتم : بله , از لطف شما همه چیز روبراه شده ...
گفت : لیلا خانم , می دونین چقدر هزینه رو دست ما گذاشتین ؟ ... پشت سر تخت ها , درست کردن حیاط ... من فکر می کردم فقط چند تا نهاله , در صورتی که هزینه اش سرسام آور شد ... صدای مادرم در اومده ...
گفتم : وای خدا مرگم بده , راست می گین ؟ ... انگار من زیاده روی کردم , ببخشید آقا هاشم ... بگین چقدر شده , خودم از حقوقم می دم ...
ای وای من چقدر بی فکرم ...
گفت : خودتون رو ناراحت نکنین , فدای سرتون ... همینطوری گفتم ... والله ترسیدم بازم پاداش بخواین ... خندیدم و گفتم : نه بابا , این بار من به شما پاداش می دم ... اجازه دارین برای بچه ها کتاب بخرین ... می خوام بهشون درس بدم ...
بلند بلند خندید و گفت : واقعا پاداش من اینه ؟ بابا خیلی زرنگی ... منِ بیچاره برم برای کی تعریف کنم ؟ داری در حقم ظلم می کنین ...
کسی باورش نمی شه با یکی مثل شما طرف شدم ...
حالا هر دو می خندیدیم و بچه ها هم که شاهد حرفای ما بودن هم پای ما می خندیدن ...
اون روز حیاط یتیم خونه , سرشار از خنده و شادی شده بود ...
ناهید گلکار