خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    فکر می کردم مثل دفعه قبل بترسه ولی سینه سپر کرد و راه افتاد و گفت : بریم ببینم چیکار داری ؟ فکر کردی ... من منتر تو یک الف بچه نمی شم ...
    وارد دفتر که شدیم , درو محکم زدم به هم ...
    با غیظ و حرصی که تو وجودم شعله می کشید , طوری که خودمم ترسیده بودم , مچ دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم : خوب گوشِت رو باز کن ... من این دستی رو که روی بچه ها دراز بشه , می شکنم ...
    تو چه حقی داری این دخترا رو می زنی ؟ غلط می کنی اونا رو می ترسونی ...
    پدرتو در میارم , روزگارتو سیاه می کنم ... می خوای به آقا هاشم زنگ بزنم بیاد تکلیفت رو روشن کنه ؟ ...
    ببین زبیده خانم این بار آخره می گم , فقط یک بار دیگه , فقط یک بار , شنیدی ؟
    اگر به بچه ها توهین کنی یا اونا رو بزنی یا از چیزی بترسونی , از اینجا بیرونت می کنم عوضی ...


    دستشو کشید و با دست دیگه اش مالید ... یکم سکوت کرد ...
    من همینطور عصبانی بودم ... نشستم رو صندلی و گفتم : بسه دیگه , تو فکر نمی کنی این بچه ها هیچ امیدی به زندگی ندارن ؟ چطور دلت میاد اذیتشون بکنی ؟ ... به جرم اینکه منو دوست دارن ؟
    من در مورد تو چی فکر می کردم تو خودتو چی نشون دادی ...
    با بغض گفت : خودتو بذار جای من , اگر بیست ساله اینجا زحمت کشیده باشی بعد یک الف بچه بیاد  همه کارا رو تو دستش بگیره و بهت دستور بده چه حالی پیدا می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان