گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
گفتم : منو میگی ؟
من اگر ببینم به نفع بچه ها کار می کنه , ازش حمایت می کنم ... به خدا این کارو می کنم ...
اگرم ازش ناراحت باشم نمی رم تلافیشو سر این بچه های طفل معصوم در بیارم ...
تو از من کینه داری ؟ بیا منو بزن , اگر اعتراض کردم ... من خطایی کردم ؟ کم کاری کردم ؟
جز اینکه می خوام زندگی این دخترا رو یکم فقط یکم , بهتر کنم , کار دیگه ای کردم ؟ ...
تو هم اونا رو نزن و بهشون بد و بیراه نگو , تو رو هم دوست خواهند داشت ...
زبیده خانم تو خودت بچه داری , اینا گناه دارن به خدا ...
دارم تهدیدت می کنم , در مقابل هر ظلمی به این دخترا بکنی از من عکس العمل می بینی و هر بار شدیدتر ... اگر می خوای اینجا بمونی باید رفتارت رو درست کنی ...
به آقا هاشم می گم ...
شروع کرد به گریه کردن ... اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و به پنجره خیره شد و گفت : بگو ... برو هر چی می خوای دروغ سر هم کن و بگو ... برام مهم نیست ...
من خودم اونقدر تو زندگی زجر کشیدم که این چیزا برای من در مقابلش هیچی نیست ...
دلم سوخت ... یکم آروم شدم و پرسیدم : چرا زجر می کشی ؟ خودت گفتی چهار تا بچه مثل دسته ی گل داری ... دو تا دختر دو تا پسر , خوب چی از این بهتر ؟
یک آه عمیق و دردناک کشید و گفت : این ظاهر منه , شما چه می دونی من چه زندگیِ بدی داشتم و دارم ؟ ...
هیچ ازم پرسیدی چرا من خونه نمی رم ؟ چرا مثل بی کس ها اینجا زندگی می کنم ؟
گفتم : چرا ؟ بهم بگو تا حال و روزت رو بدونم ...
گفت : بیست سال پیش یک شب که داشتم بچه شیر می دادم , در باز شد و شوهرم دست تو دست یک زن جوون اومد تو و با وقاحت هر چی تموم تر گفت زن گرفتم , می خوای بمون می خوای برو ...
ناهید گلکار