گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
داد و بیداد کردم ... خودمو زدم ... اونا رو زدم ... هوار کشیدم ... فحش دادم ...
ولی عاقبتی برام نداشت ...
جنگیدم ... کتک خوردم و فحش شنیدم ...
ولی شاهد معاشقه ی اون دو نفر آدم پست بودم و کاری از دستم بر نمیومد ...
تا یک شب طاقتم تموم شد ... وقتی شوهرم نبود با اون دعوام شد و زدمش , اونم منو زد ولی وقتی شوهرم اومد پشت اون در اومد و منو با یک چادر از خونه بیرون کرد ...
خانواده ی من اهل اراک بودن و راه به جایی نداشتم ...
رفتم پیش تنها برادرم که تهرون بود ... اونم بیکار و فقیر بود و نمی تونست از من نگهداری کنه ...
تا انیس خانم به دادم رسید ... ما رو آورد اینجا و هر دومون کارگر شدیم ...
تازه داشتم به جایی می رسیدم که تو اومدی ...
پرسیدم : پسرات ؟ دخترات ؟ اونا چی ؟ سراغت نمیان ؟ ...
گفت : اون زن همه ی زندگی منو مال خود کرد , بچه هام رو هم اون بزرگ کرد ... گاهی می بینمشون ولی نه خونه ای داشتم نه زندگی که اونا بیان پیشم ...
الان گاهی خونه ی نسا میان و همدیگر رو می بینیم ولی به من میگن زبیده و به اون زن میگن مامان ...
زبیده همینطور می گفت و گریه می کرد , دلم سخت به حالش سوخت ... رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : عزیزم تو می دونی من با همین سنم چقدر سختی کشیدم ؟ ...
الان راه به جایی ندارم ... اومدم اینجا که با درد این بچه ها , دردهای خودم رو تسکین بدم ؟ می دونستی ؟
پس بیا دست به دست هم بدیم حداقل اینجا رو برای هم جهنم نکنیم ...
زبیده جان تو جای مادر من هستی , نمی خوام کاری کنم که از دستم برنجی ... خواهش می کنم ...
اگر تو با من راه بیای , منم ازت حمایت می کنم و نمی ذارم کسی تو رو ناراحت کنه ...
دماغشو گرفت و گفت : قول می دی فردا منو از اینجا بیرون نکنن ؟ آقا هاشم معلوم میشه خاطر تو رو می خواد , نذار منو بیرون کنه ...
ناهید گلکار