خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم



    گوشی رو گذاشت و گفت : مقداری قلم و کاغذ داشتیم , دادم آماده کنن ...
    الان می فرستم کتاب ها رو هم بیارن ... شش هفت تا بیشتر نداشتن , حالا آقای احمدی گفته می گردم ...
    ببینیم چی می شه ... آدرس بدین با تخته سیاه براتون می فرستم ...


    باور کردنی نبود ... دست و پام از خوشحالی می لرزید ...
    گفتم : یک مداد بدین تا آدرس رو بنویسم ...
    نگاهی کرد و گفت : اونجا رو می شناسم , می دونم کجاست ... تا بعد از ظهر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم ...
    شما که یک خانم جوون هستین این همت بلند رو دارین , من چرا بیکار بشینم و تماشا کنم ؟ ...
    از این به بعد برای کارای اداری بچه ها بیاین پیش من ...


    خیلی ازش تشکر کردم ولی وقتی از اونجا اومدم بیرون , چشمم رو بستم و با بغض گفتم : ممنونم خدا , تو چقدر بزرگی ...
    کافیه ازت چیزی رو بخوایم ...
    تو دست رد به سینه ی بنده ای که با تمام وجود پیش تو اومده , نمی زنی ...


    دلم گرم شده بود که بقیه ی کارا هم همینطور درست می شه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان