گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هشتم
بخش ششم
گوشی رو گذاشت و گفت : مقداری قلم و کاغذ داشتیم , دادم آماده کنن ...
الان می فرستم کتاب ها رو هم بیارن ... شش هفت تا بیشتر نداشتن , حالا آقای احمدی گفته می گردم ...
ببینیم چی می شه ... آدرس بدین با تخته سیاه براتون می فرستم ...
باور کردنی نبود ... دست و پام از خوشحالی می لرزید ...
گفتم : یک مداد بدین تا آدرس رو بنویسم ...
نگاهی کرد و گفت : اونجا رو می شناسم , می دونم کجاست ... تا بعد از ظهر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم ...
شما که یک خانم جوون هستین این همت بلند رو دارین , من چرا بیکار بشینم و تماشا کنم ؟ ...
از این به بعد برای کارای اداری بچه ها بیاین پیش من ...
خیلی ازش تشکر کردم ولی وقتی از اونجا اومدم بیرون , چشمم رو بستم و با بغض گفتم : ممنونم خدا , تو چقدر بزرگی ...
کافیه ازت چیزی رو بخوایم ...
تو دست رد به سینه ی بنده ای که با تمام وجود پیش تو اومده , نمی زنی ...
دلم گرم شده بود که بقیه ی کارا هم همینطور درست می شه ...
ناهید گلکار