گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و نهم
بخش اول
یک نفر دیگه گوشی رو برداشت و من متوجه نشدم و فورا گفتم : آقا هاشم ...
سلام , منم لیلا ... میشه یکسر بیایین یتیم خونه ؟ ...
گفت : ببخشید , آقا هاشم کیه ؟ شما با کی کار دارین ؟
دستپاچه شدم و گفتم : از یتیم خونه زنگ می زنم , با آقا هاشم کار دارم ...
گفت : الان اینجا نیستن , اومدن می گم بهتون زنگ بزنن ... ببخشید شما ؟
گفتم : بفرمایید لیلا زنگ زد ...
و گوشی رو قطع کردم ...
زبیده پرسید : آقا هاشم رو می خواهی چیکار ؟
گفتم : زبیده جان تو وقتی یک بچه ی جدید میاد اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : هیچی کاری نمی خواد بکنیم , می فرستمش بین بچه ها ... خودشون راه و رسم اینجا رو یاد می گیرن ...
نگاهی به اون دو نفر انداختم ... خراب تر اونی بودن که بشه چنین کاری رو با اونا کرد ...
گفتم : شما برو سراغ ناهار بچه ها , من خودم یک فکری می کنم ...
نگاهشون کردم ... لباس های پاره و کثیفی داشتن که غیرقابل پوشیدن بود ...
با خودم گفتم : خدایا لباس کدوم یکی از بچه ها رو قرض بگیرم ؟ ...
می دونستم اونا خودشون به اندازه ی کافی لباس ندارن و حاضر نیستن همونی رو که دارن به کسی بدن ...
یک مرتبه چیزی به ذهنم رسید ...
ناهید گلکار