خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خاله ...

    صدای اونو که شنیدم , بغضم ترکید و گفتم : خاله جون تو رو خدا کمک کن , به دادم برس ...
    پرسید : چی شده عزیزم ؟ ... ای خدا , دستم بشکنه که تو رو در گیر این کار کردم ... روزی صد بار خودمو لعنت می کنم ...
    اگر خانجانت بفهمه منو می کشه ... می دونم تو اونجا عمرت تباه می شه ... آدم درست و حسابی که نیستی , بابا کار خودت رو بکن و اینقدر مته به خشخاش نذار ...
    گفتم : خاله این حرفا رو ول کن , می تونی یک چیزایی از خونه برای من بیاری ؟

    گفت : آره , اگر برای همین گریه می کنی الان میارم ... بگو چی می خوای ؟
    گفتم : کنار اتاقم اون ته صندوق , یک بقچه ی صورتی هست ... میشه اونو برام بیارین ؟
    پرسید : توش چیه ؟
    گفتم: خاله , لباس های بچگیم ... همه رو اونجا گذاشتم ... تو رو خدا برام بیار , همین الان لازم دارم ...
    پرسید : باشه فقط بگو چرا عجله داری ؟
    گفتم : دو تا دختر بچه آوردن لباس ندارن ... خاله دارم می برمشون حموم ... از اونجا بیان بیرون , لباس می خوان ...
    چی تنشون کنن ؟ اگر شما نمی تونین , آقا یدی رو بفرستم ازتون بگیره ...
    گفت : از دست تو دختر ... نمی خواد , الان خودم میام ببینم چیکار داری می کنی ؟ ... چیز دیگه ای لازم نداری ؟ می خوای خونه رو بار کنم بیارم ؟
    گفتم : خاله , تو رو خدا اذیتم نکن ... خودت بیا می فهمی من چی می گم ...
    گوشی رو گذاشتم و به نسا گفتم : حموم داغه ؟
    گفت : نه خانم , دیشب بچه ها حموم بودن ... الان سوختمون هم داره تموم می شه ...

    گفتم : برو یک دیگ آب گرم کن ... می خوام این بچه ها رو بشورم ...
    گفت : بدین به من خودم می شورمشون ...
    گفتم : نه , کار تو نیست ...
    برگشتم پیش اون بچه ها ... همینطور مات و بی تفاوت نگاه می کردن ... طوری که دلم رو ریش کردن ...
    نشستم کنارشون و پرسیدم : میشه اسمتون رو به من بگین ؟

    سکوت کردن ... نگاهی پر از ابهام داشتن که من نمی فهمیدم چی باید بگم تا بتونم اونا رو از اون حالت در بیارم ...
    گفتم : اینجا من مراقب شما هستم ... دیگه کسی نمی تونه ... تا ... تا ... اون وقت ... می دونین ...
    اصلا اینجا جای بدی نیست , یک عالمه همبازی دارین ... می تونین ... اینجا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان