گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و نهم
بخش پنجم
خاله هاج و واج به من نگاه می کرد ...
راننده و آقا یدی وسایل رو پیاده می کردن ... تخته سیاه ... میز و نیمکت ... صندلی کهنه ... چندین جعبه گچ ... دفتر و قلم و مداد ... و از همه مهم تر , کتاب ...
اونا رو بردیم تو اتاق , جایی که تخت من توش بود و دو تا دختری که اونا رو حموم کرده بودم روش نشسته بودن ...
ترسیدم وحشت کنن ... از خاله خواهش کردم با خودش اونا رو ببره تا من بیام بهشون غذا بدم ...
همه در حال برو بیا بودیم که آقا هاشم از راه رسید ... سراسیمه شده بود و پرسید : چی شده ؟ لیلا خانم چرا زنگ زدی ؟
بعد چرا من زنگ زدم جواب ندادی ؟ دلواپس شدم , نفهمیدم خودمو چطوری برسونم ..
گفتم : ببخشید , اشتباه از من بود ...
ولی کار داشتم و دیگه تو دفتر نبودم ... شما بیاین تو , براتون تعریف می کنم ...
سرم خیلی شلوغ شده بود ... دویدم طرف خاله و گفتم : تو رو خدا شما برو با آقا هاشم حرف بزن بگو چرا زنگ زده بودم تا من بیام ...
آقا هاشم و خاله رفتن تو دفتر تا من به بچه ها غذا بدم ...
مدیر هم وسایل رو داد و به من گفت : هر چی لازم داشتین بیاین به خودم بگین ...
برای امتحان هم نترسین , خودم کمکتون می کنم دخترم ...
پرسیدم : امتحان خودم یا بچه ها ؟
خندید و گفت : هر دوش , نگران نباشین ...
و خداحافظی کرد و رفت ...
این حرفش به من دلگرمی داد ...
دلگرم به اینکه خدا با من بود و اون خودشه که همه چیز رو روبراه می کنه ... تو دلم گفتم : الهی توکل به تو , کسی جز تو نمی تونه از پس کار من بر بیاد ...
ناهید گلکار