گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و یکم
بخش چهارم
اون شب تمام بچه های خاله با همسراشون و بچه هاشون اومده بودن اونجا و شلوغ شده بود ...
ملیزمان خوشحال بود و همه بهش می رسیدن ...
منم ظاهرا سرم گرم شده بودم و به منظر کمک می کردم ...
ولی خدا می دونه که چقدر دلم برای بچه ها شور می زد ...
چون خاله جلوی همه گفت که من امشب اومدم خونه که اونا رو ببینم , متوجه شدم نمی خواد کسی از ماجرا سر در بیاره ...
منم حتی به ملیزمان وقتی بعد از شام همه رفتن و تنها شدیم هم حرفی نزدم ...
اون از مادر شوهرش می گفت و از بداخلاقی هوشنگ حرف می زد و اینکه بعد از شنیدن حاملگی اون خوش اخلاق شده بود و من فقط گوش می کردم و حواسم به بچه های پرورشگاه بود ...
که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
خاله خودش گوشی رو برداشت ... فورا تغییر حالت داد و گفت : یواش , درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ ...
ای بابا , خوب ساکتشون کن ... یعنی چی ؟ لیلا برای چی بیاد ؟ اون دیگه اونجا کار نمی کنه ...
به انیس الدوله زنگ بزن ... خوب , چی گفت ؟ ...
برای چی گفته به من زنگ بزنی ؟
ما چیکار می تونیم بکنیم ؟ خودت آرومشون کن ...
دارم بهت می گم لیلا دیگه اونجا کار نمی کنه , خودت یک کاریش بکن ...
آمنه ؟ همون که به لیلا میگه مامان ؟ برو باهاش حرف بزن ... ای بابا , زبیده جون این وقت شب هنوز نتونستی بچه ها رو بخوابونی ؟ ...
گفتم : خاله , تو رو خدا گوشی رو بده به من ... لطفا ...
چی شده زبیده خانم ؟
گفت : لیلا جون به دادم برس , بچه ها همه با هم گریه می کنن و نمی خوابن ... آمنه داره خودشو می کشه ... صداشو می شنوی ؟
داره با صدای بلند جیغ می زنه ... تو رو می خواد ... چیکار کنم ؟
پرسیدم : انیس الدوله چی میگه ؟
ناهید گلکار