خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم



    - تو چی ؟ بهش علاقه داشتی ؟
    گفتم : تو که می دونی من بچه بودم , از این حرفا چی حالیم می شد ؟ ... اولش علی رو دوست نداشتم و به فکر هرمز بودم ... ولی بعدا خیلی دوستش داشتم ...

    فکر کن هر شعری که من شروع می کردم , اون بلد بود و با من می خوند ... هر وقت ناراحت می شدم ,قر می داد و می رقصید و برام می خوند تا سر حال بشم ...
    میونه ش با خاله و خانجانم خیلی خوب بود ... بیشتر شعرهای سیاه بازی رو دوست داشت ... مثل من بود , همه رو زود حفظ می شد ...
    آخرین باری که خوند , وقتی بود که عزیز خانم تهدیدم کرده بود که براش زن می گیره ... اونم برای اینکه منو از غصه در بیاره , می خوند ...
    منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
    قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم ...
    و آه بلندی از ته دلم کشیدم و گفتم : می دونی , تو مدتی که زنش بودم حتی یک بار به من توهین نکرد ...
    خودشو می زد و به خودش فحش می داد ولی منو مثل بچه ها تر و خشک می کرد ...

    وقتی آخر شب میومدیم خونه و من خسته می شدم , بغلم می کرد و تا خونه نفس نفس زنون میاورد ...
    منم عقلم نمی رسید بهش بگم منو بزار زمین .....
    ملیزمان خنده اش گرفت و گفت : چه جالب ... چه مرد خوبی ... ولی هوشنگ خیلی بی حس و حاله , مثل یخ می مونه ...
    گفتم : آره , من علی رو دوست داشتم ... خیلی هم زیاد ... نمی خواستم از دستش بدم ...
    فکر می کنم پرورشگاه خیلی به من کمک کرد تا بتونم غم اونو تحمل کنم ...

    وای ملیزمان , بچه ها الان دارن گریه می کنن ... تو رو خدا با خاله حرف بزن و راضیش کن من یک سر برم و برگردم ...
    گفت : حالا امشب رفتی , فردا رو چیکار می کنی؟ بذار عادت کنن ... یکی دو روز بی تابی می کنن و یادشون می ره ...


    اون رفت و من با هزار فکر و خیال خوابم برد ...
    صدای اذان از مسجد محل منو بیدار کرد ... بلند شدم که نماز بخونم ...

    چراغ اتاق خاله هم روشن بود , فهمیدم اونم برای نماز بیدار شده ...
    رفتم برای گرفتن وضو که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
    یک مرتبه بدنم سست شد و به تنها چیزی که فکر می کردم بچه های پرورشگاه بود و آمنه ...

    از اینکه بلایی سر اون اومده باشه , ترسیدم ...
    خاله زود خودشو به تلفن رسوند و پرسید : چی شده زبیده ؟ این وقت صبح چرا گریه می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان