گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و سوم
بخش سوم
کمی بعد تو یکی از اتاق ها همه دور هم جمع شده بودیم ... براشون حرف زدم و عذرخواهی کردم و گفتم که تا اونجا که بتونم دیگه تنهاشون نمی ذارم ...
و اونا از دلتنگی هاشون برای رفتن من گفتن و این که چقدر اذیت شدن ...
در تمام این مدت , هاشم با نگاهی زیرکانه و شوخ , کناری ایستاده بود و تماشا می کرد ...
کمی بعد , با صدای بلند گفت : لیلا خانم با زبیده و سودابه و یاسمن و نسا بیاین دفتر ...
و خودش رفت ...
آمنه از بغلم پایین نمی اومد ... غیر از اون , تمام بچه ها ی کوچیک تر می ترسیدن منو رها کنن و به تقلید از آمنه به من می گفتن : مامان , نرو ...
اون روز آقا هاشم وظایف همه رو گفت و از همه خواست زیر نظر من کار کنن ...
و این طوری کار من دوباره شروع شد ...
ولی چیزی که از اون روز تو پرورشگاه باب شد , این بود که من شدم مامان اون همه بچه ...
و اشتیاق فراوانی که تو قلب و روح من برای موندن پیش اون بچه ها پیدا شد ...
از خوشحالی سودابه و یاسمن لذت می بردم و از اینکه دوباره برگشته بودم پیش اونا , روی پاهام بند نبودم ...
اون شب بین بچه ها خوابیدم و از فردا با انرژی و جسارت زیادی شروع به کار کردیم ...
فردا بعد از ناشتایی دوباره کلاس رو تشکیل دادم و فقط خدا می دونه بچه ها با چه ذوق و شوقی درس ها رو یاد می گرفتن ...
بعد از ظهر تو دفتر داشتم حساب و کتاب می کردم که زهرا اومد پیشم ...
خوشحال شدم چون خودمم می خواستم باهاش حرف بزنم ...
گفتم : بیا تو عزیزم ... چی می خوای ؟ ...
گفت : مرسی که منو پیدا کردین ...
گفتم : بیا اینجا تو بغلم ... ببینم , یادت نیست خودت داشتی برمی گشتی ؟ نزدیک همین جا بودی که من تو رو دیدم ...
گفت : ولی اگر شما نبودین من می خواستم دوباره برگردم , نمی دونستم دارم می رسم ... ترسیده بودم ...
ناهید گلکار