گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش سوم
خاله با یدی سه تومن برای من فرستاد ... خیلی کم بود ... مجبور شدم زنگ بزنم به آقا هاشم ...
جواب نداد ...
چند بار دیگه زنگ زدم ولی دیگه اداره ها تعطیل شد و نمی خواستم به خونه شون زنگ بزنم ...
دیگه تنها کاری که می تونستم بکنم دعا بود که خدا به دلش بندازه و یک سر بیاد پرورشگاه ...
ولی غروب شد و بچه ها شام خوردن و دیگه از اومدنش مایوس شدم ...
راه می رفتم و با خودم تکرار می کردم : خدایا حالا چیکار کنم ؟ از کی بگیرم ؟
این فکر دائم تو سرم بود که از کجا پول تهیه کنم ولی حاضر نبودم یکی از اون بچه ها رو حذف کنم ...
اون زمان دخترای بزرگ تر را موظف کرده بودم شب ها به کوچیک تر ها دیکته بگن ...
یاد گرفتنِ لغات اون زمان کار آسونی نبود چون اصولی تدریس نمی شد ...
تازه من تجربه نداشتم و سعی کرده بودم همون طور که یادم داده بودن به بچه ها یاد بدم ...
شب وقتی رفتم به اونا سر بزنم , دیدم دو تا و سه تا نشستن و درس می خونن و این برای من یعنی باید هر طوری شده پول رو تهیه می کردم ... به هر شکلی که می تونستم ...
آروم رفتم کنارشون نشستم ... با دیدن من , ذوق یادگیری در اونا بیشتر شد ...
آمنه دوید تو بغلم نشست ... نوازشش کردم ولی تو همون حال هم به فکر تهیه پول بودم ...
حتی به فکر فروش رادیو و دف افتادم ... چیز زیادی نداشتم جز یک حلقه ی ساده ...
وقتی زن علی بودم دست به فروشش خیلی خوب بود , هر وقت بی پول می شدیم اون یک تیکه از طلا های منو می فروخت و می گفت : بهت قول می دم یک روز بهترشو برات می خرم ...
تو احتیاجی به این چیزا نداری , خودت همین طوری خوبی ...
و من ساده باور می کردم و بی دریغ بهش می دادم ...
اینطوری شد که من مونده بودم و همون حلقه که دستم بود و دلم می خواست نگهش دارم ...
پس فقط می تونستم به خدا التماس کنم ... پشت سر هم می گفتم : خدایا درست کن ... خدایا درست کن ...
ناهید گلکار