گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و ششم
بخش دوم
گفتم : گوش می کنم خاله جون ... قربونت برم الهی ...
ممنونم , شما راست میگی ... من خیلی کارا بدون آقا هاشم کردم ... بازم می تونم , نه ؟؟ ...
گفت : معلومه که می تونی ... هاشم کیه ؟ یک پادوی شهرداریه ...
انیس دلش خوشه برای پسرش کار پیدا کرده ... همه جا می شینه و پا میشه میگه بازرس و رئیس پرورشگاه هاست ...
حالا ببینه کدوم پرورشگاه از همه بهتره ؟ ... هاشم جونش می تونه همه رو مثل مال تو بکنه ؟ اون وقت بیاد پُز بده ...
تو اینو ثابت کن لیلا جون ...
گفتم : چشم خاله ... رو چشمم ...
با اینکه این حرفا نتونسته بود ترس رو از دلم بیرون کنه ولی وانمود کردم که می تونم ... محکم قدم برمی داشتم و دستور می دادم ... می خواستم همه بدونن که نمی تونن رو حرف من حرف بزنن ...
و این طوری به کارم ادامه دادم ...
حالا درس بچه ها برای من در درجه اول اهمیت بود و تمام وقت منو می گرفت ...
دو روز بعد تو آشپزخونه بودم و به زبیده کمک می کردم تا برای بچه ها کتلت درست کنیم ...
اون مینداخت تو ماهیتابه و من سرخ می کردم و همین طور با هم حرف می زدیم ... زبیده گفت : چند تا از بچه ها اسهال شدن نمی تونن کتلت بخورن , به اونا چی بدم ؟ ...
پرسیدم : چند نفر ؟
گفت : هفت هشت تایی میشن ...
گفتم : حتما چیزِ ناجوری خوردن ... باید دکتر رو خبر کنیم ... ببین زبیده جان , خودت به انیس خانم زنگ بزن و بگو دکتر رو بفرسته ...
رفتم سراغ بچه ها , دیدم تعدادشون از اونی که زبیده می گفت بیشتره و چون حالشون خیلی بد نبود , متوجه نشده بودیم ...
برگشتم ... دقت کردم تا بفهمم ممکن بود از چی باشه ... همه ی مواد غذایی رو چک کردم ...
ولی متوجه ی چیز ناجوری نشدم ...
نسا چند تا تلمبه زد که آب برداره برای شستن سبزی هایی که از باغچه ی خودمون چیده بودیم ...
من احساس کردم بوی ناخوشایندی میاد ...
آب رو ریختم تو لیوان , دیدم کدر و بدرنگه ... بو کردم , دیدم این بوی بد از آبه ...
فورا متوجه شدم که آب انبار , کثیف و غیرقابل استفاده شده و برای همین بچه ها مریض شدن ...
به خاله زنگ زدم و ازش دستورهای لازم رو گرفتم ...
ناهید گلکار