گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و ششم
بخش چهارم
گفتم : آقای مرادی , سن من به درد شما نمی خوره ... کارم به دردتون می خوره ... الانم من به شما احتیاج دارم , بچه ها اغلب مریض شدن آقا ...
اینطور که فهمیدم آب انبار ما احتیاج به تمیز شدن داره ... آب توش بو گرفته و کدر شده ... پس احتمال اینکه از آب باشه , زیاده ...
به هر حال آب انبار باید تمیز بشه , ظاهرا مدت هاست به همین حال مونده ...
می ترسم بچه ها بیشتر از این مریض بشن ... قبلا سالک و چند تا بیماری پوستی گرفته بودن ... میشه یک کاری برامون بکنین ؟
یکم به من نگاه کرد و انگار باورش نمی شد این حرفا از دهن من در بیاد ...
کنار گوشش رو خاروند گفت : عجب ؟ شما از کجا می دونین مال آبه ؟
گفتم : گیرم مال آب نباشه ... کثیف که هست , نباید تمیز بشه ؟ این بچه ها آب کثیف بخورن ؟
گفت : ببخشید ... الان چقدر آب داره ؟
گفتم تا نصف ... ولی چون پنج روز دیگه نوبت آب ماست , باید زودتر دست به کار بشیم ...
گفت : باشه , برم ببینم چی میشه ...
زبیده رو باهاش فرستادم ...
بعد از مدتی اومد و گفت : نمی شه ... آب زیاده , حتی اگر بخوایم بکشیم هم کارگر می خواد ... شما یکم آهک بریزین توش , ضدعفونی میشه ...
گفتم : آقای مرادی , بچه ها اسهال گرفتن ... به خوردشون آهک بدم ؟
امکان نداره ... اگر سه تا کارگر بیارین ما خودمون هم کمک می کنیم تا آب تخلیه بشه ...
گفت : ای خانم , چی می گین ؟ شما پایین شهر هستین , تا آب قنات برسه به اینجا هزار جور آلوده میشه ... اونو می خواین چیکار کنین ؟
ناهید گلکار