گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاهم
بخش اول
داد می زد : آخه تو زن با کدوم عقلت این بچه رو به این حال و روز انداختی ؟ ...
با ترس گفت : به خدا من بد جوری نزدمش , نمی دونم چرا بدنش کبود شده ...
مرادی گفت : روزگارت رو سیاه می کنم زنیکه , فکر کردی هر کی هر کیه ؟ هر کاری دلت خواست بکنی و کسی بهت چیزی نگه ؟ ...
ولی زبیده شروع کرد به گریه کردن که : منظور بدی نداشتم , تو رو خدا منو ببخشید ... قول می دم تکرار نشه , دیگه نمی زنم ...
آقا تو رو جون بچه هات از من بگذر ... لیلا جون تو یک چیزی بگو , نذار بدبخت بشم ...
مرادی دیگه از شدت عصبانیت وقتی حرف می زد آب دهنش می پرید بیرون ... با فریاد گفت : نه تو رو خدا , بازم این بچه های طفل معصوم رو بزن ... چه غلطای زیادی ...
تو به پشتیبانی کی این قدر پررو شدی ؟
کور خوندی , من اینجام و پدرتو در میارم ...
زبیده چنان گریه ی سوزناکی سر داده بود که دلم به حالش سوخت ... نمی خواستم اون اینطور با گریه التماس کنه ...
تحمل این منظره رو نداشتم ...
از اینکه باعث بشم اون از نون خوردن بیفته از خودم بدم میومد ... با اینکه می دونستم در حقم بدی کرده ولی نمی خواستم بعدا پیش خودم شرمنده باشم ...
احساس می کردم اونم بازیچه دست انیس خانم شده ...
این بود که به خواست من ازش تعهد گرفتن و موقتا اونو بخشیدن ...
البته مرادی می گفت بیست ساله سابقه کار داره و به این راحتی نمی شه بیرونش کرد ...
ولی به زبیده این طور وانمود کرد که به خاطر من اونو بخشیده و سر و ته قضیه رو جمع کردیم ...
ناهید گلکار