گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاهم
بخش دوم
غروب قرار بود خاله بیاد دنبالم ...
با اینکه دلم نمی خواست دوباره بچه ها رو با زبیده تنها بذارم ولی مجبور بودم برم و باهاش حرف بزنم ...
برای همین رفتم سراغش ...
تا اون موقع با هم حرف نزده بودیم ... گوشه ی آشپزخونه , غمگین کِز کرده بود ...
گفتم : زبیده خانم , من یکی دو ساعت می رم و برمی گردم ... مراقب بچه ها باشین ... محبوبه ممکنه بخواد فرار کنه , حتما درا قفل باشن تا من برگردم ...
راستی این نامه ی آقا هاشم امروز رسیده , اینم بهشون بده بگو بازش نکردم ... مال خودشون باشه ...
هراسون شد و پرسید : به کی بدم ؟ به دوازده امام , به اون امام رضا که قفلشو گرفتم نامه های قبلی رو من ندادم ...
گفتم : مگه قبلا نامه اومده بود ؟ ...
و با یک لبخند معنی دار گفتم : بگیر زبیده خانم , اینم بده ... عزیزم من مثل مادرم روی تو حساب کرده بودم , فکر می کردم پشت منی ...
آخه مادر با بچه اش این کارو می کنه ؟ تو واقعا فکر کردی بودی من کاری کردم که آقا هاشم به خاطر من بیاد اینجا ؟
خودتم می دونی که اینطور نبود ... نمی دونم اگر بهت بدی کردم و به خاطر اون این کارا رو می کنی , بهم بگو ... ولی بدون ناخواسته بوده و تلاش من فقط به خاطر بچه هاست ...
نه می خوام زن کسی بشم , نه می خوام شغل کسی رو ازش بگیرم ...
ناهید گلکار