خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم



    غروب قرار بود خاله بیاد دنبالم ...
    با اینکه دلم نمی خواست دوباره بچه ها رو با زبیده تنها بذارم ولی مجبور بودم برم و باهاش حرف بزنم ...
    برای همین رفتم سراغش ...

    تا اون موقع با هم حرف نزده بودیم ... گوشه ی آشپزخونه , غمگین کِز کرده بود ...
    گفتم : زبیده خانم , من یکی دو ساعت می رم و برمی گردم ... مراقب بچه ها باشین ... محبوبه ممکنه بخواد فرار کنه , حتما درا قفل باشن تا من برگردم ...
    راستی این نامه ی آقا هاشم امروز رسیده , اینم بهشون بده بگو بازش نکردم ... مال خودشون باشه ...
    هراسون شد و پرسید : به کی بدم ؟ به دوازده امام , به اون امام رضا که قفلشو گرفتم نامه های قبلی رو من ندادم ...
    گفتم : مگه قبلا نامه اومده بود ؟ ...
    و با یک لبخند معنی دار گفتم : بگیر زبیده خانم , اینم بده ... عزیزم من مثل مادرم روی تو حساب کرده بودم , فکر می کردم پشت منی ...

    آخه مادر با بچه اش این کارو می کنه ؟ تو واقعا فکر کردی بودی من کاری کردم که آقا هاشم به خاطر من بیاد اینجا ؟
    خودتم می دونی که اینطور نبود ... نمی دونم اگر بهت بدی کردم و به خاطر اون این کارا رو می کنی , بهم بگو ... ولی بدون ناخواسته بوده و تلاش من فقط به خاطر بچه هاست ...
    نه می خوام زن کسی بشم , نه می خوام شغل کسی رو ازش بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان