گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاهم
بخش سوم
با افسوس با گوشه ی چادرش صورتش که خیس عرق بود رو پاک کرد و گفت : ببخش دخترم , فکر می کردم دارم وظیفه ام رو انجام می دم ...
من نون و نمک انیس خانم رو خوردم , نمی تونم رو حرفش حرف بزنم ... تو این سال ها خیلی به من کمک کرده ... اصلا اون منو اینجا آورده , چطوری وقتی ازم چیزی می خواد انجامش ندم ؟
اونم بیچاره چیز بدی نمی خواست , فقط ازم خواسته بود هر وقت آقا هاشم میاد بهش خبر بدم ... نمی دونستم برای چی می خواد , به جون بچه هام نمی دونستم ...
گفتم : ولش کن , نمی خواد توضیح بدی ... فقط خواهش می کنم دیگه حرف اینجا رو بیرون نبر , باشه ؟ قول می دی ؟
با سر تایید کرد ...
گفتم : پس مشکلی نیست ... خاله ام اومد , من باید برم ولی زود برمی گردم ... وقتی برگشتم بازم با هم حرف می زنیم ...
زبیده خانم , جون تو و جون بچه ها ...
خاله دم در منتظرم بود ...
نمی دونستم می خواد منو کجا ببره ... فقط تند تند جریان اون روز رو براش تعریف کردم ...
اونم گوش داد و بعد با ژست خاصی دنده رو عوض کرد و گفت : وقتی زبیده زنگ زد من پیش انیس بودم ...
از دهنش پرید و پرسید : تو رو زد ؟ این نشون می ده که می خواستن تو رو عصبانی کنن ... حالا چه منظوری داشتن ؟ خدا عالمه ...
ولی اصلا مهم نیست , ما کار خودمون رو می کنیم ...
گفتم : بهش گفتی که من با پسرش کاری ندارم ؟ ...
گفت : دیگه حرفشو نزن , آخه تو چقدر ساده ای دختر ... اصلا زبیده کیه ؟ انیس کیه ؟ چرا تو باید اینقدر روی اینطور آدما حساب کنی ؟ لیلا , تو زندگی هر کس آدمای زیادی میان و می رن ... اگر بخوای برای هر کدوم مغزت رو خسته کنی , زندگیت رو باختی ...
خودت می دونی اخلاق منو , هر چی لازم بود به انیس گفتم ... طوری که دو هفته باید بشینه فکر کنه منظورم چی بوده ...
ولی از اونجا که اومدم بیرون فراموشش کردم چون کارای مهم تری از فکر کردن به اونا دارم ...
به خریت انیس و سادگی اون زبیده ی بیچاره بخند ... اینو بدون که همیشه چاه کن تهِ چاهه ...
حالا بگو نمی خوای بدونی کجا می برمت ؟
ناهید گلکار