گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاهم
بخش چهارم
من نمی دونستم اون روز خاله داره منو به سوی آرزوهام می بره ...
گفتم : نه , راستی داریم کجا می ریم ؟ ...
فقط خندید ...
تا جلوی یک خونه ایستاد و گفت : اینجا خونه ی خانم امیرسالاری هست , یکی از شاگردان ابوالحسن صبا و از دوستان خواننده بنان ... تو یک مهمونی باهاش تو قهلک آشنا شدم ...
وقتی دیدم ویولن می زنه یاد تو افتادم و ازش خواستم بهت درس بده ...
عفت خانم کلاس موسیقی داره اما هر کسی رو تو خونه اش راه نمی ده ولی تو رو قبول کرد ...
حالا تو می تونی اینجا درس موسیقی بگیری و ویولن بزنی ...
برو ببینم چیکار می کنی ... خودتو نشون بده ...
گفتم : وای خاله , الهی قربونت برم ... ببین موهای تنم سیخ شد ... تو چطوری می تونی اینقدر خوب باشی ؟
تو بی نظیری , باورم نمی شه ... ولی پولش چی ؟
گفت : به جای اینکه پولاتو تو پرورشگاه خرج کنی بده برای کلاست ...
استادت هم زنه و دیگه کسی نمی تونه ازت ایراد بگیره ...
خندیدم و گفتم : ولی اگر خانجان بفهمه همه با هم می ریم جهنم ...
گفت : پیاده شو منتظره ... چیکار داری به خانجانت بگی ؟
عفت خانم امیرسالاری , زن جوونی بود با موهای فرفری کوتاه ... قد متوسطی داشت و خوش چهره بود ...
شوهر و دو تا بچه داشت و زنی بود بسیار با احساس ...
از همون اول که به هم معرفی شدیم , احساس خوبی نسبت بهش داشتم و قرار شد روزهای پنجشنبه هر هفته دو ساعت برم پیشش و مشق موسیقی بگیرم ...
ناهید گلکار