گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاهم
بخش پنجم
وقتی برگشتم پرورشگاه , بچه ها هنور بیدار بودن ...
از خوشحالی ای که خودم داشتم , همه رو جمع کردم تو اتاقی که فرش داشت و همه دورم هم نشستیم ...
به محبوبه گفتم : بیا کنارم بشین ...
یک طرفم که همیشه آمنه بود , اونم کنارم نشست ... حالا رفتار بهتری با من داشت ...
براشون قصه گفتم ... آواز خوندم ...
یک آهنگی از بنان بود که اون روزا سر زبون ها افتاده بود و بیشتر مردم بلد بودن چون هر روز از رادیو پخش می شد ...
باز ای الهه ی ناز ...
با دل من بساز ...
کین غم جان گداز , برود ز برم ...
همین طور که به بچه ها با محبت نگاه می کردم و می خوندم , چشمم افتاد به زهرا ...
اونم این شعر رو بلد بود و با من می خوند ...
یک لحظه بچگی خودم رو تو صورتش دیدم ...
به هم نگاه کردیم و با خنده , هم صدا شدیم ...
و بچه ها هم سر شوق اومدن و درست و غلط با ما می خوندن ...
همینطور به صورت های اونا نگاه می کردم و از اینکه تونسته بودم به همین سادگی اونا رو خوشحال کنم , لذت می بردم و باز دنیا و پلیدی های اون در نظرم کوچیک و حقیر شدن ...
خدایا چقدر من این دخترا رو دوست داشتم ...
روزها از پی هم می گذشتن و من هر بار که پستچی میومد بی اختیار از جا می پریدم تا بین اون نامه ها , نامه ای از هاشم داشته باشم ...
اون روزا با تمام گرفتاری هایی که داشتم و فرصت زیادی نبود که به خودم فکر کنم ... اما احساس تنهایی می کردم ...
یک جایی تو قلبم خالی مونده بود ... دنبال چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه و شاید برای همین بود که بدون اینکه بدونم چرا , انتظار می کشیدم ...
ولی خبری برای من نبود ...
ناهید گلکار