گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و یکم
بخش اول
صورتم قرمز شده بود و دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم ...
چون احساسم و این که تو دلم چی می گذره , همیشه تو صورتم نمایون بود و نمی تونستم پنهونش کنم ...
برای همین به همون حالت خم شده که داشتم گوجه فرنگی می کندم , موندم ...
تا اینکه حس کردم اومده جلوی باغچه ایستاده ...
به روی خودم نمیاوردم ... اونقدر قلبم تند می زد و صورتم داغ شده بود که می ترسیدم متوجه تغییر حالت من بشه ...
آمنه دوید به طرفش و با خوشحالی پرید بغلش ...
در حالی که اونو بغل می کرد , بلند گفت : سلام ...
سرمو بلند کردم و گفتم : سلام آقا هاشم , شما برگشتین ؟
گفت : اینطوری به نظر نمیاد ؟
گفتم : خوش اومدین ...
گفت : به به , چه محصول خوبی شده ... آفرین به شما ...
دستم رو گذاشتم روی شونه های محبوبه و گفتم : باید از این دخترمون تشکر کنیم که حواسش به اینا هست ... هر روز میاد و آبشون می ده و علف باغچه ها رو می گیره ...
هاشم نگاهی به اون کرد و گفت : چه دختر قشنگی هم هست ... تازه اومدی ؟
محبوبه گفت : نیومدم , به زور منو آوردن ...
گفت : آه , پس که اینطور ... عجب آدم های بی رحمی هستن ...
ولی فکر کنم دیگه دلت نمی خواد بری چون این لیلا خانم ما مهره ی مار داره , هر کس بیاد اینجا پاگیرش می شه ...
چیزایی که کنده بودیم تو چند تا سبد بود ... گفتم : بچه ها همین قدر بسه , کمک کنین همه رو ببرین بدین به زبیده خانم و آماده بشین برای شام ... یادتون نره اول نماز بخونین ...
از باغچه اومدم بیرون و گفتم : بفرمایید تو آقا هاشم ...
گفت : چرا ؟ ...
با تعجب پرسیدم : چی چرا ؟!!
گفت : چرا جواب نامه های منو ندادین ؟ ... من که تلفن کردم بهتون و قرار بود جواب بدین ... خودتون گفتین , پس چرا منو منتظر گذاشتین ؟ ...
رومو کردم به جهت دیگه ... می خواستم صورتم رو نبینه ...
گفتم : من از شما نامه ای دریافت نکردم ...
گفت : من پنج تا نامه نوشتم , چطور به شما نرسیده ؟
البته من هر شب یک نامه برات می نوشتم ولی همه رو نفرستادم ... لیلا می دونم آدم دروغگویی نیستی , واقعا به دستت نرسیده ؟
ناهید گلکار