گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و یکم
بخش دوم
گفتم : آقا هاشم , ول کنین ... شاید آدرس رو اشتباه نوشتین ...
گفت : امکان نداره , مگه همچین چیزی ممکنه ؟ پس مادر من از کجا می دونه ؟
شاید زبیده یا آقا یدی اونا رو گرفتن ... آره , صبر کن بپرسم ... من باید ته و توی این کارو در بیارم ...
گفتم : تو رو خدا این کارو نکنین ... اگر به اونا بگین , در مورد من و شما چه فکری می کنن ؟ ...
با تعجب گفت : چه فکری ؟ خوب هر فکری دوست دارن بکنن ! من از کسی پنهون نکردم ...
بعدم من باید بدونم نامه های من کجا رفته ؟ تو مطمئنی به دست تو نرسیده ؟ ...
گفتم : آقا هاشم , خواهش می کنم پیگیر نشین ...
همینطور که راه افتاده بود به طرف ساختمون , گفت : پس یک چیزی هست , من باید سر در بیارم ...
منم دنبالش راه افتادم ...
اومدم حرفی بزنم که یک مرتبه برگشت و انگشتش رو گرفت طرف من و گفت : لیلا , یک بار دیگه ازت می پرسم ... نامه های منو تو نگرفتی ؟
از شدت هیجان و ناراحتی صورتم رو با دو دست گرفتم ...
نمی دونستم چطوری آرومش کنم و چطوری خودمو آروم کنم ... و اصلا چی باید بگم ...
تنها فکری که نمی کردم این نوع عکس العملی بود که هاشم از خودش نشون می داد ...
گفتم : آخه یعنی چی ؟ تو رو خدا آروم باشین , چرا اینطوری می کنین ؟ اینجا بده ...
حالا نرسیده که نرسیده باشه ... یک جایی هست دیگه , پیداش می کنیم ... چیز مهمی توش نوشته بودین ؟ خوب اگر اینطوره حالا که اومدین خودتون بهم بگین ...
ولی تو رو خدا پای زبیده و بقیه رو وسط نکشین ...
گفت : شما نمی دونی لیلا ... صبر کن ...
و با سرعت رفت تو ساختمون ...
زبیده داشت دیگ عدسی رو به کمک سودابه از روی اجاق می ذاشت زمین ...
هاشم وارد آشپزخونه شد و گفت : زبیده , من برای لیلا خانم نامه نوشتم ؛ تو ندیدی ؟ ...
زودتر از اون من گفتم : ای بابا آقا هاشم , از کجا دیده باشه ؟ اگر دیده بود که خوب حتما به من می گفت ...
ناهید گلکار