گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و دوم
بخش اول
گفتم : خاله , تو رو خدا بگو وگرنه تا برگردم همش فکرم اونجاست ...
گفت : همین قدر بگم که خبرِ خوبیه ... اما الان نمی گم , بیخودی اصرار نکن ...
باز موقعی که از در می رفتم بیرون , صدای آمنه رو شنیدم که داشت گریه می کرد ...
دلم طاقت نیاورد به همون حال رهاش کنم ... مجبور شدم دوباره برم سراغش ... چنان هق هق می زد که انگار یک بلای آسمونی نازل شده ...
گفتم : ببین حالا چیکار می کنی ؟ خودت می دونی که وقتی گریه می کنی منم گریه ام می گیره ... مگه قول ندادی تا من برگردم آروم باشی ؟ ...
چسبید به پام که : نرو مامان , نرو ... می ترسم برنگردی ...
هر چی باهاش حرف زدم و بهش قول دادم ولی اون به همون حال زار می زد و دامن منو ول نمی کرد ...
طوری که بیشتر بچه ها رو به گریه انداخت و همشون فکر می کردن باید همین کارو بکنن که من نرم ...
نمی دونستم چیکار کنم ... امکان داشت شب هم برنگردم ... نمی تونستم بهشون قول بدم ...
این بود که کلافه شدم و با ناراحتی گفتم : یاسمن , آمنه رو حاضر کن با خودم می برم ... این طوری بقیه هم ساکت می شن ...
سودابه , سر اینا رو گرم کن تا من برم ...
با اینکه می ترسیدم آمنه عادت کنه و همیشه دنبالم گریه کنه , چاره ی دیگه ای به فکرم نرسید ...
وقت من پیش عفت خانم مشخص بود و بلافاصله بعد از من شاگرد داشت و من نیابد دیر می رسیدم ...
دست آمنه تو دستم بود و مرتب باهاش حرف می زدم : این دفعه ی آخرته که پشت سر من گریه می کنی ...
می برمت , ولی گفته باشم دیگه این کارو نمی کنم ...
حالا تو هم باید دختر خوبی باشی و کنار من بشینی ... حرف نزن و بذار من کارمو بکنم ...
جایی که می برمت نباید دست به چیزی بزنی ... از جات بلند نمی شی ... گوش دادی چی گفتم ؟
و اونم با چشمهای معصوم و بی گناهش سرشو بالا کرده بود و به من نگاه می کرد و فکر می کرد منو مجبور به این کار کرده ... مرتب می گفت : چشم , دختر خوبی می شم ... دست به چیزی نمی زنم ... قول می دم فقط با شما میام و حرف گوش می کنم ...
حرفم نمی زنم ...
ناهید گلکار