گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و دوم
بخش چهارم
اونم خنده اش گرفت ... پرسید : برای چی ؟
گفتم : نمی دونم ... مادر علی از همون اول با من سر ناسازگاری گذاشت , هنوزم با من خوب نیست ... یک نفرم هست , ولی اونم مادرش با من مخالفه ...
گفت : فکر کنم تو یک کارایی می کنی که اونا خوششون نمیاد پسرشون همچین زنی داشته باشه ... حتما علاقه ی تو به ساز زدنه ...
اونا فکر می کنن وقتی زنی دستش به ساز خورد دیگه به درد زندگی نمی خوره ...
می دونی ؟ منم از مادرشوهرم پنهونی می زنم ...
اون نمی دونه , اگر بفهمه روزگارم سیاه می شه ...
گفتم : عفت خانم من یک ذره بچه بودم ولی قلب و روحم برای موسیقی می رفت ...
گفت : برای همین ازت خوشم میاد چون مثل خودم بودی ... من با یک قاشق و یک ماهیتابه ریتم می گرفتم و بقیه می رقصیدن ...
مدتی بعد در حالی که غرق در رویای زدن ویولن بودم , تو تاکسی با آمنه به طرف خونه ی خاله می رفتم ...
اونقدر سرمست از یاد گرفتن اون ساز شده بودم که اصلا فکر نمی کردم خاله ممکن بود چه کاری با من داشته باشه ...
منظر در رو باز کرد و گفت : لیلا جون , مهمون ها خیلی وقته اومدن ... دیر کردی ...
گفتم : مهمون کیه ؟
گفت :خواستگار براتون اومده ...
گفتم : ای بابا از دست تو خاله , این چه کاریه ؟
ولی یک مرتبه قلبم ریخت و بدون اختیار پرسیدم : آقا هاشم ؟
گفت : نمی دونم , من نمی شناسم ولی مرد باهاشون نیست ... مثل اینکه مادرش و چند تا زن دیگه هستن ...
از این حرف فهمیدم که نباید هاشم باشه ... چون منظر , انیس خانم رو می شناخت ...
دست آمنه رو محکم گرفتم ...
خاله اومد جلو و گفت : کجا موندی ؟ چرا دیر کردی ؟ ای وای , چه مهمون عزیزی ...
الهی فدات بشم آمنه جون , خوش اومدی عزیز دلم ...
گفتم : خاله , خبر خوبتون این بود ؟
ناهید گلکار