خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۷:۴۴   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش چهارم



    من هنوز جای مشخصی تو پرورشگاه نداشتم ...
    گاهی پیش بچه ها می خوابیدم و گاهی تو دفتر ؛ روی زمین ...
    اون شب قبل از اینکه به رختخواب برم , آسمون روشن شد و پشت سرش صدای وحشتناک رعد , زمین رو لرزوند ...
    از ترس نمی تونستم از جام جم بخورم ... فقط به فکر خودم بودم که تو اون موقعیت به چه کسی پناه ببرم ؟ ...
    در همین موقع برق هم قطع شد ...
    بچه ها ترسیده بودن ... راستش من خودم از رعد و برق , بیشتر از اونا می ترسیدم ...
    کوچیک که بودم می رفتم تو بغل خانجانم و بعد که زن علی شدم به آغوش اون پناه می بردم ...

    در حالی که قلبم تند تند می زد , با صدای هر غرش خودمو بیشتر به علی می چسبونم و چشمم رو می بستم تا رعد و برق تموم بشه ...
    اما اون شب خیلی ترسناک شده بود ... حالا نمی دونستم اونا باید منو آروم کنن یا من اونا رو ...
    بلند گفتم : نترسین , من اینجام ...
    سودابه , برو ببین زبیده خانم شمع داره ؟ ...

    زبیده تو تاریکی داشت میومد ...
    گفت : لیلا خانم چراغ گرد سوز داریم , بذار کبریت رو پیدا کنم می رم میارم , تو انباریه ...
    غرش دوباره ی آسمون و بارش تند بارون و تگرگ که به سقف و در و پنجره می خورد , بچه ها رو بیشتر ترسوند ...
    جیغ زدن و ریختن دور من ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان