گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و چهارم
بخش اول
گفتم : خوب , بگو چی می خواست ؟ ...
سرشو خاروند و گفت : والله اول حالشون خوب بود ... با بچه ها حرف زدن و می خواستن منتظر شما بشن ...
بعد رفتن با زبیده دعوا کردن ... نفهمیدم چی شد ...
گفتم : بذار برم با زبیده حرف بزنم ببینم چی شده ...
همینطور که می رفتم زیر لب با خودم حرف می زدم : ای خدا , از دست تو آقا هاشم ... ول کنم نیستی ...
ببین چه ماجرایی بیخودی درست شده ... هر روز راه میفتی میای اینجا و تن و جون ما رو می لرزونی ...
خودمو رسوندم به ساختمون ... بچه ها شام خورده بودن و تو تختشون بودن ...
سودابه تو راهرو بود و منتظر من ... تا منو دید هراسون گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده بود ...
گفتم : باشه , می دونم ... تو مراقب بچه ها باش نیان بیرون ...
و یکراست رفتم به اتاق کوچک زبیده که کنار آشپزخونه بود و من تا اون موقع اونجا نرفته بودم ...
زبیده چهارزانو کنار سماورش نشسته بود و داشت چایی می خورد ... منو که دید استکان رو گذاشت زمین و داغ دلش تازه شد و شروع کردن به گریه کردن و گفت : لیلا , کجا بودی مادر ؟ آقا هاشم اومد و سر و صدا راه انداخت ...
هر چی از دهنش در اومد به من گفت ... آخه تو رو خدا تو بگو رواست که منو مقصر بدونه ؟
گفتم : خوب چی می خواست ؟ نامه هاشو ؟
گفت : نه , می خواست بدونه نامه ها رو کی داده به انیس الدوله ... دیدم داد و هوار می کنه مجبور شدم بهش بگم ...
دیگه چاره نداشتم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
گفتم مادرتون ازم خواست , منم دادم ...
ولی می دونم انیس الدوله منو می کشه ...
اینجا که هیچی , روی زمین نمی ذاره بمونم ... باید گورم رو بکنم ...
جلوش نشستم و گفتم : به خدا اگر بذارم تو رو اذیت کنن ... آخه اینا به تو چیکار دارن ؟ ...
من نمی فهمم مادر و پسر از جون ما چی می خوان ؟ ...
خودشون تو خونه ی گرم و نرمشون نشستن و باعث اذیت و آزار ما می شن ...
خوب کردی گفتی , اصلا برای چی نباید می گفتی ؟ از چیزی نترس , اگر لازم باشه من خودم برای آقا هاشم توضیح می دم ...
می گم که تو مجبور شدی این کارو بکنی ...
تو رو خدا گریه نکن , بسه دیگه ... همش تقصیر منه , کاش همون روز همه چیز رو به آقا هاشم گفته بودم ... ولی به خدا به خاطر تو نگفتم ...
حالا دیگه خودشون می دونن مادر و پسر ... نه من کاری کردم , نه تو ... پس بیا با هم جلوشون وایستیم ...
این طوری می دونن که ما دیگه به هم خیانت نمی کنیم ...
ناهید گلکار