گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و چهارم
بخش دوم
گفت : ای بابا , تو رو خدا طعنه نزن ... بهت که گفتم مجبور شدم ...
گفتم : نه والله ... طعنه نزدم , رک و راست گفتم ... عاقبت پشت سر یکی زدن همین می شه ...
زبیده خانم , ببین کی بهت گفتم ... من اصلا دنبال آقا هاشم نیستم و نخواهم بود ...
اینو به انیس خانم بگو و قال قضیه رو بکَن ... بگو اگر سر تا پای منو طلا بگیرن محال ممکنه در این مورد حتی فکر کنم ...
آره بگو ... هم اون بفهمه هم آقا هاشم ...
اشکش رو پاک و در یک چشم بر هم زدن تغییر حالت داد و خیلی عادی پرسید : می خوای زن آقای مرادی بشی ؟
گفتم : ای وای , خدای من ... این دیگه چه حرفی بود که از خودتون در آوردین ؟ بذارین اون یکی تموم بشه بعدا یکی دیگه رو شروع کنین ... این دیگه از کجا اومد ؟
گفت : آمنه به آقا هاشم گفته تو امشب عروس آقای مرادی میشی ... از خودش در آورده ؟
تو اصلا امشب کجا رفته بودی ؟ ...
اونقدر عصبی و ناراحت شده بودم که نمی دونستم چی جواب بدم و چطوری اینو از ذهن اونا پاک کنم ... گفتم : با خاله ام رفته بودم پیش مادرم , همین ...
گفت : پس این دختره چی میگه ؟ ...
پرسیدم : به آقا هاشم گفت ؟
جواب داد : خوب آره , اصلا برای همه ی بچه ها از صبح با آب و تاب تعریف می کنه که مامانم داره با آقای مرادی عروسی می کنه ... جریان چیه آخه ؟
گفتم : از خودش در آورده , بچه اس دیگه ... تو رو خدا تو هم دیگه حرفشو نزن , حقیقت نداره ...
یک وقت به گوش مرادی می رسه و بد می شه ... آبرومون می ره ...
ناهید گلکار