گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و چهارم
بخش چهارم
گفتم : بفرمایید ؟ پرورشگاه ...
هاشم بود ... گفت : لیلا خانم , منم ... سلام ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
با یک حالت عصبی گفتم : چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ من و شما چه حرفی داریم که با هم این موقع شب بزنیم ؟
بعد مادرتون بفهمن که دارین با من حرف می زنین و به جای شما منو مواخذه کنن ؟
گفت : راست می گین , قبول دارم ... اون موضوع رو خودم حلش می کنم ...
شما بگو این جریان آقای مرادی چیه ؟ ...
من گردن او مرتیکه ی الدنگ رو می شکنم ... چه حقی داره بیاد اونجا و بره و به شما نظر داشته باشه ؟
با صدای بلند گفتم : آقا هاشم , آقا هاشم , ساکت ... نمی خوام دیگه از این حرفا بشنوم ...
من نه زن مرادی می شم نه زن کس دیگه ای ... شما اینو بدون , اگر بدونم کسی میاد اینجا و به من یا کس دیگه ای نظر داره قلم پاشو خرد می کنم ...
آمنه از تخیل خودش حرف زده , اصلا و ابدا همچین خبری نیست ... بیچاره مرادی روحشم خبر نداره ...
حالا من یک سوال از شما دارم ... شما و مادرتون کار و زندگی ندارین ؟
درسته به من کمک کردین , ممنون ... پشتیبانم بودین , بازم ممنون ...
ولی اینو می دونین که من چیزی برای خودم نمی خواستم ... هر کاری بود , با هم برای بچه ها انجام دادیم ...
حالا چرا دارین هر روز و هر شب تن و جون ما رو می لرزونین ؟ ...
آقا هاشم , این بچه ها گناه دارن ... از این دنیای بزرگ , همین آرامش توی پرورشگاه رو بدون پدر و مادر و بدون دلخوشی و آینده ای روشن می خوان ...
شما و مادرتون تو اون خونه ی گرم و نرم و با اون رفاه زندگی می کنین , پس لطفا آرامش ما رو به هم نزنین ...
یک بار دیگه می گم , من نه زن مرادی می شم نه کس دیگه ای ... اینو به مادرتون هم بگین ...
ناهید گلکار