گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و چهارم
بخش پنجم
بعد ساکت شدم ... ولی از اون طرف صدایی نمی اومد ...
یک لحظه گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و فکر کردم زیادی روی کردم و آقا هاشم عصبانی شده و قطع کرده ... ولی شنیدم که گفت : لیلا خانم متاسفم ,, تقصیر منم نبود ...
نمی خواستم آرامش شما رو به هم بزنم , ببخشید .. من با مادرم حرف می زنم که دیگه مزاحم شما نشه ...
و قطع کرد ...
از بس صداش عصبی و ناراحت بود , این مکالمه برای من به منزله ی آرامشی نبود که انتظار داشتم ... فکرم دچار تلاطمی سخت شده بود که وادارم می کرد تو رختخواب بند نشم ...
مرتب راه می رفتم ...
دلم می خواست بهش زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... مثل اینکه تو حرفام زیاده روی کرده بودم ...
دوست نداشتم همچین کاری رو با آقا هاشم بکنم ... واقعا حقش نبود ...
کاش مثل آدم باهاش حرف می زدم و موضوع رو براش روشن می کردم ...
آخه تو چرا اینقدر بی فکری لیلا ؟ ... چرا مثل وحشی ها باهاش حرف زدی ؟
قصدم این بود یک روز که دیدمش حتما از دلش در بیارم ...
ولی روزها گذشت و نه از انیس الدوله خبری شد و نه از آقا هاشم ...
و یک هفته بعد مرادی اومد پرورشگاه ... مواد غذایی و لباس هایی رو که مردم خیرخواه داده بودن رو آورده بود ...
من به روی خودم نیاوردم ولی اون حال عجیبی داشت ... تند تند کار می کرد و یکم عصبی به نظر می رسید ...
سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی کرد ...
ولی من خیلی به خودم مسلط بودم ... با هم رفتیم دفتر تا من رسید چیزایی که آورده بود رو امضاء کنم ...
با دستپاچگی گفت : لیلا خانم , من بابت کاری که کردم معذرت می خوام ... می دونین پنج ساله زنم مرده و مادرم اصرار داره زن بگیرم , منم شما رو معرفی کردم ... خوب فکر می کردم می تونین مادر خوبی برای بچه ام بشین ... این طوری بود که مزاحم شدیم ...
حالا می خواستم نظرتون رو بپرسم ؟ ...
گفتم : آقای مرادی , همون طور که خاله ام به مادرتون گفت من نمی خوام ازدواج کنم ... ولی اگر شما دنبال یک زن مناسب می گردین , می تونم بهتون معرفی کنم ... خودمم تضمین می کنم ...
ناهید گلکار