گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و چهارم
بخش ششم
گفت : نه , نه ... پس نظر شما مثبت نیست ؟
گفتم : یکم در مورد دختری که بهتون معرفی می کنم فکر کنین ... اون بهترین مادر برای بچه ی شما می شه ...
گفت : نه لیلا خانم , نظر من شما رو گرفته بود ... کس دیگه ای رو نمی خوام ...
گفتم : شما بشین اینجا , عجله نکن ... می دونم اهل ثواب کردن هم هستین , این کار علاوه بر اینکه شما رو خوشبخت می کنه ثواب هم داره ...
من الان می گم بیاد و شما اونو ببینین , اگر پسندیدن به من بگین براتون درست می کنم ...
گفت : نه , نه ... این کارو نکنین , خواهش می کنم فراموش کنین ...
با عجله در حالی که از در می رفتم بیرون , گفتم : دو دقیقه ... الان میارمش ...
سودابه تو آشپزخونه بود ...
گفتم : فورا دستی بکش به سر و روت و بیا تو دفتر , می خوام به یکی نشونت بدم ... زود باش ...
سودابه حیرت زده به من نگاه می کرد ...
پرسید : کی ؟ می خواین منو به کی نشون بدین ؟
گفتم : زود باش بیا خودت ببین ...
و نفس عمیقی کشیدم و ازاینکه بدون فکر قبلی تصمیم به این کار گرفتم , از خودم تعجب می کردم ...
این طور مواقع همه چیز رو خواست خدا می دونستم و اینکه در یک لحظه این فکر به سرم زده بود , از خودم راضی بودم ...
برگشتم و نشستم روبروی مرادی که عصبی بود و مرتب پاشو تکون می داد و رنگ به صورتش نداشت ...
گفتم : آقای مرادی , شما این دختر شایسته رو ببین و فقط به صرف اینکه اینجا بزرگ شده روش قضاوت نکن ... همین که کسی رو نداره و شما و بچه تون همه کس اون می شین , هم برای شما خوبه هم برای اون ...
گفت : باشه ... باشه ... ولی مادر من سختگیره , البته زن مهربونیه ولی با این طور چیزا یعنی با این دخترا کنار نمیاد ...
من سکوت کردم ...
سودابه از راه رسید ...
گفتم : بیا تو عزیزم , می خوام به آقای مرادی معرفیت کنم تا بعد از این جنس ها رو تو تحویل بگیری ...
گفت : چشم ...
و همون جا ایستاد ... مونده بود چیکار کنه ...
مرادی با بی میلی نگاهی به سودابه کرد و از جاش بلند شد و دست های عرق کرده شو مالید به پشت شلوارش و گفت : خوب ... من دیگه باید برم ... ببخشید , خدانگهدار ...
ناهید گلکار