گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و پنجم
بخش هشتم
فردا روز دیگه ای بود ... فقط یک روز به اومدن هرمز مونده بود ...
با ذوق و شوق , نزدیک ظهر رسیدم خونه ی خاله ... برو بیای زیادی بود ... بچه ها همه اومده بودن ...
توپ های پارچه رو با کمک منظر بردیم بالا ...
خاله تا چشمش افتاد , پرسید : اینا چیه ؟ برای چی اینقدر پارچه گرفتی ؟ می خوای چیکار ؟
گفتم : خاله مال بچه هاست , می خوام براشون لباس بدوزم ...
گفت : ای بابا , این چه کاریه ؟ سرِ خود کردی ؟ مکافات میشه واست , اول باید به من می گفتی ... خوب حالا چرا قرمز ؟
گفتم : براتون می گم , حالا بهم بگین خیاط از کجا پیدا کنیم که با ما ارزون حساب کنه ؟ ...
گفت : الان که سرم شلوغه , حرفشو نزن ... بذار هرمز بیاد و یکم آب ها از آسیاب بیفته , یک کاریش می کنیم ...
گفتم : خاله می دونستی عفت خانم , زن برادر انیس الدوله است ؟
گفت : آره , مگه تو نمی دونستی ؟
گفتم : نه , امروز فهمیدم ...
خاله سرش به کار گرم شد و دیگه در موردش حرف نزدیم ... انگار براش مهم هم نبود ...
دل تو دلم نبود ... ثانیه شماری می کردم و به خودم می رسیدم و فکر می کردم چطوری با هرمز روبرو بشم ...
ناهید گلکار