گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش سوم
بعد از اینکه شکمم سیر شد , همون جا خوابیدم و با نوازش خاله از خواب بیدار شدم ...
سودابه با وجود سفارس من , به خاله زنگ زده بود و اونم فورا خودشو رسوند به من ...
چشمم رو که باز کردم و اونو دیدم , حتم داشتم سرزنشم می کنه ... اون زن قوی و با قدرتی بود و نمی تونست آدم های ضعیف رو تحمل کنه ...
ولی اون با مهربونی سری تکون داد و طوری که بقیه بشنون , بلند گفت : آخه تو می خواستی بری خونه ی خانجانت , چرا به من نگفتی ؟ چرا گذاشتی من نگران بشم ؟ ...
تو مگه حسین رو نمی شناسی ؟ چرا بازم رفتی اونجا ؟ ... می دونستم باهات این کارو می کنه و تو ناراحت برمی گردی ...
صد بار گفتم امیدی به حسین نداشته باش ... همچین برادری نباشه , بهتره ...
حالا تو برای اینکه من جلوتو نگیرم , یواشکی رفتی ؟ ... حالا دیدی چی شد ؟ به حرفم رسیدی ؟ ... خوبت شد ؟ ... همینو می خواستی ؟
بعد خودشو کشید کنار دیوار و پاشو دراز کرد تا درست کنار من قرار بگیره ...
دستم رو گرفت و آهسته گفت : می دونی من چند بار تو زندگی اینطوری شدم ؟ مثل تو نا امید و افسرده ؟ ...
اگر از من بپرسی , می گم تعدادش یادم نیست ... یک بار موقعی که منو دادن به جواد خان ...
بیست و پنج سال از من بزرگتر بود و چهار بچه داشت که یکیشون از من , پنج سال بزرگتر بود ...
اون روز دلم می خواست بمیرم ...
ولی یک روز دیدم همون جواد خان رو به همه ی دنیا ترجیح می دم ...
ناهید گلکار