گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش ششم
یک روز بعد از ظهر , برای اینکه حال و هوام عوض بشه همراه بچه ها برای جمع کردن سبزی خوردن و محصول باغچه رفته بودم ...
مقدار زیادی تربچه از زمین درآوردم و داشتم گِل اونا رو می گرفتم که یکی کوبید به در ...
یدی درو باز کرد ...
خاله و دو تا خانم دیگه اومدن تو ...
همینطور که دسته ی تربچه ها تو دستم بود , رفتم جلو و گفتم : سلام خاله ... از این طرفا ؟ ...
گفت : با من حرف نزن , باهات قهرم ... بدقولی کردی , همه منتظرت بودن ...
منو سنگ رو یخ کردی نیومدی ... کارت درست نبود ... آقا یدی این سوییچ رو بگیر و اون پارچه ها رو از تو ماشین بیار ...
این خانما اومدن اندازه ی بچه ها رو بگیرن ... بدیم براشون لباس بدوزن ...
گفتم : وای خاله , تو محشری ... الهی قربونت برم ... خیلی خوشحال شدم ... خوش اومدین خانما , بفرمایید تو ...
محبوبه , عزیزم , اینا رو از من بگیر و تمیزشون کن و بریز رو سبزی خوردن ها ...
کمی بعد بچه ها رو به صف کردیم و اندازه ی اونا رو گرفتیم و اینطوری حال و هوای من عوض شد ...
برای همین این بار قول دادم پنجشنبه از کلاس موسیقی برم خونه خاله ...
در جدالی سخت , خودم رو آماده می کردم با هرمز روبرو بشم ...
و پنجشنبه باز از در پرورشگاه که رفتم بیرون , اونطرف خیابون هاشم رو دیدم ...
وانمود کردم ندیدمش و به راهم ادامه دادم ... هر چی می تونستم با سرعت بیشتری می رفتم تا یک وسیله پیدا کنم ولی اون با عجله دور زد و خودشو به من رسوند و پیاده شد و صدام کرد ...
دیگه نمی شد اونو ندیده بگیرم ... برگشتم و گفتم : سلام آقا هاشم ... چیزی شده ؟
ناهید گلکار