گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش هفتم
گفت : سلام و احترام ... چی می خواستی بشه ؟ ... اومدم با هم بریم کلاس ...
گفتم : اینو از من نخواین , امکان نداره ... اون بار بهتون گفتم هیچ معنی نداره شما منو ببرین کلاس , مخصوصاً که عفت خانم زن دایی شماست ...
دستشو گذاشت رو لبش و شکل بستن زیپ , گفت : قول می دم لام تا کام ... حتی یک کلمه ... فقط می ریم اونجا , همین ...
گفتم : چرا متوجه نمی شین ؟ من به شما اعتماد دارم , می دونم مرد خوبی هستین ولی موقعیت منو درک نمی کنین ... ببخشید دیرم میشه , من باید برم ...
دنبالم اومد و گفت : لیلا خانم قول می دم همین یک بار , حرفم نمی زنم ...
فقط امروز به خاطر یک چیزی می خوام خودم ببرمتون , بعدا خودتون می فهمین ... دیگه ام این کارو نمی کنم , به شرفم قسم ... چون حق با شماست ...
ولی امروز مجبورم , لطفا قبول کنین ... چی می گین ؟
گفتم : شما اونقدر به من محبت داشتین که مدیونتون هستم و نمی خوام ناراحت بشین ... نمی دونم چی بگم ؟
اگر قول می دین آخرین باره , باشه ...
سرشو با احترام خم کرد و گفت : به روی چشم بانو ...
با تردید گفتم : باشه , امروزم بریم ببینم چی می شه ... ولی یک قول دیگه به من بدین , با من نیاین تو خونه ی عفت خانم ...
گفت : نه نمیام , هر طور شما راحتین ... بعدا بیام ؟
در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم ...
تا نشست پشت فرمون , گفت : ببینین هنوز که حرکت نکردم حرفمو بزنم ... می تونم یکم بعد بیام و ویولن زدن شما رو تماشا کنم ؟
و راه افتاد ...
گفتم : آقا هاشم التماستون می کنم به من کار نداشته باشین ... راه شما از من جداست ...
سرشو تکون داد و در حالی که لب هاشو به هم فشار می داد , اشاره کرد که نمی تونه حرف بزنه ...
گفتم : اگر به کارتون ادامه بدین , من اذیت می شم و با شناختی که از شما دارم می دونم اینو نمی خواین ... پس لطفا حالا که کارتون هم عوض شده , دیگه سر راه من نیاین ...
باز همون کارو کرد ... لب هاشو به هم فشار داد و خندید ...
ناهید گلکار