گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هشتم
بخش دوم
عفت خانم تا منو دید , متوجه ناراحتی من شد و پرسید : لیلا جون امروز سر حال نیستی , چیزی شده ؟
گفتم : می خوام باهاتون حرف بزنم ... شنیدم شما با انیس خانم نسبت دارین ...
گفت : آره عزیزم , دارم ... برای چی ؟ ... هاشم به من گفته , سفارش کرده که به کسی حرفی نزنم ... در هرحال من این کارو نمی کردم ...
اولا خودم این طور آدمی نیستم , دوما هاشم رو خیلی زیاد دوست دارم و می دونم انیس چطوری روی اون حساسه ... اونم منظور بدی نداره , همیشه از تو تعریف می کنه و می گه تو پرورشگاه چقدر زحمت می کشی و دختر با عرضه ای هستی ...
گفتم : منم می خوام در مورد همین با شما حرف بزنم ... قسم می خورم من به آقا هاشم کاری ندارم ...
این حرفا بین خودشون هست و من دلم نمی خواد وارد این ماجرا بشم ...
گفت : عزیز دلم , هاشم خاطر تو رو می خواد و من می دونم چیزی رو که بخواد به دست میاره ...
البته انیس با من حرف زده و منم بهش گفتم تو اشتباه کردی , لیلا رو به اون شکل بد بردی خونه ات ... مخصوصاً از وقتی تو رو شناختم و می دونم که چطور دختری هستی ...
ولی خوب مادره دیگه ... تو صبور باش , ببین چی میشه حالا ...
گفتم : میشه با آقا هاشم حرف بزنین ؟ نمی خوام مشکلی پیش بیاد ...
گفت : امروز نیومده دنبالت ؟ برات ویولن خریده بود ...
گفتم : شما از کجا می دونی ؟
گفت: خوب , با هم رفتیم ... خودش که سر رشته ای تو خرید ویولن نداره ! ... نمی دونی با چه ذوق و شوقی اونو خرید ... حتما تو هم زدی تو ذوقش , آره ؟ برای همین نیومد ؟
گفتم : آخه دلیل نداره ایشون برای من ویولن بخره ... عفت خانم دوست ندارم زیر بار منت کسی برم ...
ناهید گلکار