گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و نهم
بخش اول
نمی دونستم چطور از در خونه برم بیرون ... حتما حال بچه ها خیلی بد بوده که زبیده به من زنگ زده بود ...
چند روزی می شد که می دونستم حال دو سه تا از اونا خوب نیست و فکر می کردم سرما خوردن ... دکتر اومده بود و دارو تجویز کرده بود و ما هم بهشون داده بودیم ...
ولی چون خودم حال روحی خوبی نداشتم , از اونا غافل شدم ... وقتی فهمیدم آمنه هم مریضه , عذاب وجدان گرفتم و فکر می کردم اینکه حالشون بدتر شده , مقصر منم ...
هرمز تو راه حرف می زد ولی من چیزی نمی شنیدم ...
تا رسیدیم جلوی پرورشگاه ...
پیاده شدم و گفتم : خداحافظ ... ممنون که منو رسوندی ...
گفت : می خوای بیام یک نگاهی به بچه ها بندازم ؟
گفتم : آره ... چرا که نه ؟ خیلی هم خوب می شه ... پس بیا بریم ...
درِ ماشین رو قفل کرد و دنبال من اومد ...
سودابه دم در منو دید و گفت : لیلا جون کجا بودی ؟ بچه ها حالشون خیلی بده ...
گفتم : من که بعد از ظهری از اینجا رفتم , اون وقت که حالشون خیلی بد نبود ...
گفت : چرا بد بودن , ولی به شما نگفتم ... ترسیدم اگر بدونین دیگه کلاس نرین , ولی فکر نمی کردم که شب نیاین ...
زبیده بالای سر بچه ها بود و نمی دونست چیکار کنه ... به من گفت : ببخش منو , حالا یک شب رفته بودی خونه خودت ... ولی حال بچه ها خیلی خرابه , من تنهایی از عهده اش بر نمیام ...
گفتم : نه بابا , خوب کردی خبرم کردی ... ایشون دکترن , می خوان بچه ها را معاینه کنن ...
زبیده اونایی که مریض بودن رو یک طرف خوابونده بود ... ناله می کردن و از شدت تب می سوختن ...
پرسیدم : چند نفر مریض هستن ؟ ...
گفت : والله تا امروز صبح , چهار پنج نفر بودن ... ولی الان دوازده نفر تب دارن و حالت تهوع ... چند نفرم استفراغ کردن ...
هرمز فورا دست به کار شد و اونا رو معاینه کرد ...
ناهید گلکار