گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و نهم
بخش چهارم
گوشی رو که گذاشت , پرسیدم : تو رو خدا به من بگو بچه ها چه مرضی گرفتن ؟ ...
گفت : من نباید بگم ... دکتر بیاد و مطمئن بشم , بهت می گم ... خدا کنه من اشتباه کرده باشم ...
داشتیم از در میومدیم بیرون که تلفن زنگ زد ... فورا گوشی رو برداشتم و صدای انیس خانم رو شناختم ...
گفت : لیلا جون شمایید ؟
گفتم : بله , منم ...
گفت : چه خبر ؟ دکتر اومد ؟
گفتم : هنوز نه , ولی پسر خاله ام پزشک هستن و با من اومدن ... مثل اینکه بیماری بچه ها خیلی جدیه ... انیس خانم دوباره شپش گرفتن ... میگن ممکنه بقیه هم بگیرن ...
گفت : ای وای , خدا نکنه ... خوب چی هست ؟ نکنه ؟ یا امام رضا ...
گفتم : باید صبر کنیم دکتر بیاد ... منم نمی دونم , به منم نگفتن ...
گفت : آخ پس باید به مرادی هم زنگ بزنم , اونم باید باشه ... تو هم از حال بچه ها بهم خبر بده ...
گفتم : چشم ...
و گوشی رو قطع کردم ...
همون موقع دکتر رسید ... آهسته و خواب آلود میومد تو ... دویدم جلو و گفتم : دکتر زود باشین لطفا , بچه ها بیماری بدی گرفتن ...
جلوی در با هرمز آشنا شد و اونم جریان رو گفت ... با هم رفتن پیش بچه ها و بعد از مدتی دکتر هم نظر هرمز رو تایید کرد و خبر وحشتناکی رو به من دادن ...
دخترا تیفوس گرفتن ...
دکتر گفت : متاسفانه خیلی شایع شده و الان بیمارستان ها پر شده از تیفوسی ...
این سربازهای لهستانی که اومدن ایران با خودشون شپش مخصوص این بیماری رو آوردن و بدبختانه لباس ها و پتوهای اونا را بدون ضد عفونی به مراکز بی بضاعت فرستادن و همه رو درگیر این بیماری کردن ... تا حالا گزارش هفتاد تا فوت شده داشتیم و اغلب بچه بودن ...
بچه های مریض رو آماده کنین تا ببریم بیمارستان ...
الان زنگ می زنم و گزارش می دم آمبولانس بیاد ...
ناهید گلکار