گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و نهم
بخش پنجم
خاله و هوشنگ و دو نفر دیگه با وسایل اصلاح و مقدار زیادی ملافه از راه رسیدن ... و خبر رو شنیدن ...
ساعت دو نیمه شب شده بود ...
هرمز تند تند برای خاله توضیح داد که : تیفوس ممکنه در یک لحظه فرد رو مبتلا کنه , باید زود شپش ها رو از بچه ها دور کنیم ...
برای همین بهتون گفتم همین امشب , چون شاید تا فردا بیست نفر دیگه مبتلا بشن ...
دکتر گفت : موهای اونایی که مریض هستن رو نمی خواد بزنین , همون جا تو بیمارستان اول موهاشونو کوتاه می کنن ...
اون دو تا مردی که با خاله اومده بودن , از اسم تیفوس ترسیده بودن ... و هر چی هرمز و دکتر براشون توضیح دادن که همین طوری مسری نیست , باورشون نشد که نشد و وسایلشون رو گذاشتن و رفتن ...
خاله گفت : خودم می زنم , کاری نداره که ... زبیده بیا با هم این کارو می کنیم ...
هرمز و هوشنگ دست به کار شدن ...
هرمز گفت : مادر شما با قیچی موها رو تا ته بزنین , من و هوشنگ ماشین می کنیم ...
دو تا صندلی گذاشتیم وسط راهرو ... یکی یکی بچه ها رو میاوردن و خاله دور گردنشون پارچه پهن می کرد ...
در حالی که دخترا گریه می کردن و نمی خواستن موهاشون کوتاه بشه , من باید دل اونا رو به دست میاوردم و براشون توضیح می دادم که چرا باید موهاشون بزنیم ... و خودم داشتم از غصه دق می کردم ...
من تا اون موقع ندیده بودم که خاله اینقدر ناراحت و غمگین شده باشه ... با این حال اونم سعی داشت با مهربونی این کارو بکنه که دخترا کمتر اذیت بشن ...
شروع کردن به زدن ... خاله با قیچی از ته کوتاه می کرد ، می داد دست هرمز و هوشنگ تا با ماشین بتراشن ...
منظره بد و رقت آوری بود ...
از شدت ناراحتی دست و پامو گم کرده بودم ...
دسته دسته موهای قشنگ اونا می ریخت روی زمین و زبیده فورا جمع می کرد و می برد می ریخت توی آتیشی که برای گرم شدن حموم زیر منبع آب روشن کرده بودیم و می سوختن ...
و بعد اونا رو می فرستادیم حموم و نسا و سودابه اونا رو می شستن ...
ناهید گلکار