گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش اول
فورا فهمیدم چه بلایی سرم اومده و منم تیفوس گرفتم ...
حالا با سری که از ته تراشیده بودم و هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام , این بیماری هم اومده بود سراغم ...
دنیا یک بار دیگه در نظرم تیره و تار شد و تنها فکری که می کردم این بود که زندگی تو لیلا تا همون جا بود ... تموم شد ...
چراغ اتاق خاموش بود ...
نمی دونستم چه ساعتی از شبه ... به سختی از جا بلند شدم ... به خیال اینکه خاله اونجاست و به من می رسه , از اتاق اومدم بیرون ولی نتونستم بیشتر از این راه برم ...
دستم رو گرفتم به دیوار و در حالی که کمرم خم بود , همون جا موندم ...
ولی سودابه رو تو راهرو دیدم ... با ناراحتی از دور گفت : لیلا جون , یاسمن و چند تا از بچه ها تب دارن ...
چیکار کنم ؟
پرسیدم : خاله کجاست ؟
گفت : یک ساعت پیش رفتن ... می گفتن تو خونه مهمون دارن ...
پرسیدم : زبیده کو ؟
همون طور که به من نزدیک می شد , گفت : تو آشپزخونه داره جمع و جور می کنه ... ولی نسا بعد از ظهری اجازه گرفت و رفت ... من دست تنها موندم ...
گفتم : شام چی ؟
گفت :خاله به ما کمک کردن شام بچه ها رو دادیم و سر شب رفتن ...
بچه ها رو می خوابوندم که متوجه شدم چند تاشون تب دارن و حال یاسمن هم خوب نیست ...
من مریض ها رو جدا کردم ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟
پرسیدم : به انیس خانم اطلاع ندادین ؟ ...
گفت : تلفن تو اتاق شما بود , نمی خواستم بیدارتون کنم ...
گفتم : بیا به این شماره که مال آقای مرادی هست زنگ بزن و بگو چه اتفاقی افتاده ...
ناهید گلکار