گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش دوم
تا به من نزدیک شد , با چشمانی وحشت زده گفت : وای نه , لیلا جون شما هم گرفتین ؟ حالتون خوب نیست ؟ ... یا امام زمان , خودت به فریادمون برس ...
و با صدایی بلند گفت : زبیده خانم ... زبیده خانم ... بدو ... لیلا خانم هم گرفته , حالشون خوب نیست ...
قبل از اینکه زبیده هراسون بیاد , صدای شیون و فریاد محبوبه رو شنیدم ... داد می زد : لیلا جون , تو مریض نشو ...
لیلا جون ...
و صدای گریه بچه ها حالم رو بدتر کرد ...
یکی یکی از اتاق میومدن بیرون که بیان سراغ من ... دلم داشت از غصه می ترکید ...
با اعتراض گفتم : آخه تو چرا داد می زنی ؟ چرا بچه ها رو خبر کردی ؟ ...
گفت : محبوبه حالش خیلی بده , همش شما رو می خواست ... فکر کنم فهمید شما هم مریض شدین , داره گریه می کنه ...
زبیده در حالی که با یک دست تو سرش می زد , خودشو رسوند ...
اول یک داد سر بچه ها زد که : برین تو اتاق و درو ببندین ...
بعد گفت : وای ... وای خدا , مصیبت پشت مصیبت ... حالا چی میشه ؟ ... چطور ما ندیدیم تو امروز حالت بده ؟ ...
سودابه دست منو گرفت و دوباره بر گشتم به رختخواب ...
درد شدیدی تو تنم پیچیده بود که برام قابل تحمل نبود ...
زبیده رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و همین طور که شماره می گرفت , ادامه داد : به خدا فکر کردم خسته ای ... وقتی دیدم رنگ به صورت نداری , با خودم گفتم از اینکه موهاشو زده این شکلی شده ... ولی شک کرده بودم ...
الو انیس الدوله ... سلام , منم زبیده ... تو رو خدا یک کاری بکنین ...
لیلا خانم و یاسمن و یک تعدادی دیگه از بچه ها گرفتن ... لطفا بگین دکتر بیاد ... اینا رو هم ببره بیمارستان ...
دارم دق می کنم خانم , نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم ...
خودم دارم از خستگی از پا در میام , مگه من چقدر جون دارم ؟ این همه بچه ی مریض و این همه کار ...
و شروع کرد به گریه کردن ...
و با همون حال گفت : اگر ما هم بگیریم چی ؟ تکلیف بقیه ی بچه ها چی میشه ؟ ...
باشه خانم , من که دارم سعی خودمو می کنم ... چشم ... رو چشمم ...
و گوشی رو گذاشت ...
ناهید گلکار